موضوع: "آرامش"

رحمت للعالمین

 وَمَا أَرْسَلْنَاکَ إِلَّا رَحْمَةً لِلْعَالَمِین 1
پس از سالها دوری از وحی، لطف الهی شامل حال انسان شد. روز بیست و هفتم رجب، بنا به فرموده امیرالمؤمنین(ع) «فریاد شیطان شنیده شد» چرا که بهترین خلق خدا برای رسالت و نبوت #مبعوث شد. بعثتی که نجات دهنده جان آدمی بود.
محمد(ص) جلوه‌ای کامل از رحمت الهی بر انسانها و نه تنها انسان که بر ملائکه و تمام مخلوقات است چرا که او #رحمة_للعالمین است.
او نجات دهنده انسان از تاریکیهای جهل و روشن کننده راه سعادت است. اوست که شرافت و منزلت حقیقی انسان را به او بازگرداند و او را از ذلت و نفس رهانید. تمام فرامینش الهی است: وَمَا یَنْطِقُ عَنِ الْهَوَىٰ،إِنْ هُوَ إِلَّا وَحْیٌ یُوحَىٰ 2

#وحی از جانب معبود و معشوق به #امین ترین بندگان. این است #رحمت بودنش.
او سراسر #مهر و #عطوفت بود،حتی با کسانی که او را #عصیان می‌کردند و می‌آزردند. سیره و رفتارش درسی برای جهانیان است که راه #مهر را در پیش گیرند که این همان راه #آرامش و #سعادت است.

#محبت #عفو #گذشت #مشورت #عزم_راسخ و #توکل

برای رسیدن به خداوند و راهکار تمامی مشکلات و تنهایی‌ها و… جز این چه می‌تواند باشد؟
فَبِمَا رَحْمَةٍ مِنَ اللَّهِ لِنْتَ لَهُمْ ۖ وَلَوْ کُنْتَ فَظًّا غَلِیظَ الْقَلْبِ لَانْفَضُّوا مِنْ حَوْلِکَ ۖ فَاعْفُ عَنْهُمْ وَاسْتَغْفِرْ لَهُمْ وَشَاوِرْهُمْ فِی الْأَمْرِ ۖ فَإِذَا عَزَمْتَ فَتَوَکَّلْ عَلَى اللَّهِ ۚ إِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ الْمُتَوَکِّلِینَ 3
او عین و حقیقت #رحمت الهی است که خدا او را به #استغفار امت گنهکار امر کرد و طلب مغفرت او که #حبیب_الله است رد نمی‌شود.
🌺 عید رحمت مبارک 🌺

#نون_والقلم

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1. انبیاء، 1٠7
2. نجم، 3و4
3. آل‌عمران، 159

َ

دوستی

به نظرم #دوستی مثل یه تُنگ بلوری میمونه که دوتا دوست مثل اون دوتا ماهی 🐟 توی تنگ به هم انس میگیرن، به هم دلخوشن و دورهم میگردن و شادن. 😍
ولی مهمترش آبه توی تنگه که اگه نباشه دیگه ماهی هم نیست که بخواد دوستی داشته باشه یا زندگی کنه. اون آب همون #عشق زلال و حیات‌بخش خداست. 🌸
ولی اگر یه روز تنگ بلوری بشکنه…دیگه ماهیا از هم جدا میشن، اگر دور از هم بیفتن و بهم کمک نکنن هرکدوم یه گوشه تلاش و تقلا میکنن و اینجا هرکدوم به آب نزدیکترن و بتونن خودشون رو بهش برسونن زنده میمونن و اون یکی ممکنه برای همیشه بره. ولی اگه هردو نزدیک هم باشن و بهم کمک کنن و باهم به آب برسن میتونن بازهم کنار هم باشن برای همیشه. 🙂
میخوام بگم مواظب تنگ بلوریتون باشید که حتی ترک برنداره اگرم برداشت مواظب آبش باشید انقدر به خدا نزدیک باشید و هوای هم رو داشته باشیدکه نخواید زیاد رو خاک تقلا کنید و خدا خودش همه چیا درست کنه 💫 🌺 💫 🌺 💫

#نون_والقلم

خواص و مضرات سبزی پاک کردن

#طنز #صرفا_جهت_لبخند

یکی از نعمات ویژه، متنوع و پرفایده خداوند #سبزی 🌿 🍀 است. این ماده خوراکی باید قبل از مصرف پاک شود، مانند بسیاری از کارهای ما که بهتراست قبل از به‌کارگیری پاکسازی شود همچون زبان وذهن و روح.
اما #خواص این امر مهم یعنی سبزی پاک کردن:
مهم‌ترین و بارزترین خاصیت آن جمع شدن تعدادی از افرادخانواده، اقوام، همسایگان یا دوستان بنا به شرایط است. که این امر مهم خود فواید بسیاری را دربر دارد.
البته در شرایط کنونی کرونا این اجتماع عظیم در بسیاری از جوامع مورد غفلت واقع شده اما طبق اخبار و تصاویر واصله در برخی مناطق با تغییر شیوه بصورت فضای باز حیاط یا کوچه، رعایت فاصله اجتماعی و زدن ماسک همچنان به زنده‌ نگه‌داشتن این امر اهتمام میورزند.
خاصیت دیگر اینکه در طی عملیات پاک کردن سبزی میتوان از اخبار و حوادث روز با خبر شد که در صورت #ثقه بودن #مخبر، خبر قابل قبول قبول است والا رد میشود، که در اکثر موارد اینگونه نیست.
اما از #مضرات آن تنها به یک مورد اکتفا میکنیم که بسیار شایع و فراگیر بوده و دیده شده حتی کودکان نیز در صورت #وجود_مقتضی(حضور در جمع و تماس دست با سبزی) به آن مبتلا گشته‌اند و آن امر بسیار ناپسند #شایعه و #غیبت است. و با تلاش شبانه‌روزی دانشمندان همچنان علت ملازمه این دو امر مجهول مانده‌است.
البته در کنار آن فایده آشتی دونفر قابل ذکر است که درصورت تبانی دوشخص که باهم قهر بوده‌اند علیه شخص ثالث، آشتی برقرار گردیده.
در ادامه به بیان دو #راهکار جهت کاهش مضرات میپردازیم:
1_وجود بسیاری از مخلوقات خداوند یعنی حشرات گوناگون میتواند موجبات سرگرمی و آشنایی کودکان را با این موجودات ترسآور که نه چندش‌آور شود.
2_تنوع و شباهت بسیاری از سبزیجات مانند: شوید و رازیانه، گشنیز و جعفری، یونجه و شنبلیله و… میتواند وسیله‌ای برای آشنایی افراد مبتدی با این محصولات شود.
در صورت یقین به اینکه فلان سبزی مثلا جعفری است، بنابر #حجیت_قطع به همان عمل میشود. و درصورت #شک ابتدا از راههای حسی و سپس حدسی برای اثبات مطلوب اقدام میکنیم.
از جمله راههای حسی #مشاهده دقیق و کشف تفاوت آشکار و ظریف این دواست. دوم میتوان از حس #بویایی (درصورت آشنایی با رایحه مخصوص هرکدام) کمک گرفت و در آخر از حس #چشایی استفاده میکنیم. البته ساده ترین و سریع‌ترین راه استفاده از حس #شنوایی است بدین صورت که سبزی موردنظر را به بغل دستی نشان داده و سوال میکنیم. دراینجا بنا به پذیرش #حجیت_خبرواحد ثبت المطلوب و درصورت انکار حجیت آن را به باقی افراد نشان داده تا #تواتر حاصل شود. اگر با هیچکدام از اینها نتوان به نتیجه رسید درصورت وجود یقین سابق بر جعغری بودن، همان را #استصحاب میکنیم و درغیر اینصورت بنابر #احتیاط جمع بین دوسبزی(جعفری و گشنیز) میکنیم.

البته چون #قطع_قطاع و #شک_شکاک پذیرفته نیست توصیه میشود از آنجا که مهم #نیت است آن را رجاءً مصرف کرده، باشد که مورد قبول بدن قرار گیرد. لازم به ذکر است که در صورت اشتباه #آثار_وضعی آن مترتب خواهدشد.

#نون_والقلم

#فرصتی_برای_نوشتن

فریب

مهتاب به محض رسیدن شوخی کردنش را شروع کرد انگار نه انگار که شبنم ده روز به او بی‌اعتنایی کرده بود. _واای پاشو ببین چه گچ سفیدی، یعنی هیشکی تو خونه شما هوسش نکرده یادگاری بنویسه؟ آهان شایدم خواستن ولی تو که اخلاق نداری جرأت نکردن. چیه من کاری به این حرفا ندارم ماژیکت کو؟ اصن تو کیفم هست از خونه آوردم که یادگاری بکشم برات.
لبهای شبنم به لبخندی باز شد و بعد گفت: خب داری میکشی خبرت رو بگو.
مهتاب گفت: نشد دیگه اول تو بگو چیشدی و چرا جواب منا ندادی مگه من زدم بهت؟
شبنم ماجرای آن شب را تعریف کرد و گفت: فرداش که بهتر شدم به مرجان پیام دادم، حتی عکس پام رو فرستادم ولی هیچ جوابی بهم نداد. دیدی عکسای تولد رو؟ ظاهرا که خیلی خوش گذشته. میدونی مهتاب من فکر میکنم خدا منا دوست نداره، خدا نمیخواد من یکم شادی داشته باشم. ببین یه شبم که خواسم برم چی بسرم اومد؟ تازه اینجوری همه فکر میکنن من دست و پا چلفتی‌ام و نمیتونم مراقب خودم باشم. از اونطرف خودت شاهدی چقدر شوق درس و دانشگاه رو داشتم ولی حالا کلی عقبم و فکر کنم مجبور بشم مرخصی بگیرم.
مهتاب که دست از نقاشی و شعر نوشتن برداشته بود گفت: درس و دانشگاهو که خودت لجبازی کردی و گرنه من چندبار گفتم میام باهات کار میکنم عقب نمونی؟ دست و پا چلفتیم نیستی اتفاقه دیگه، اصلا اتفاق خوبی هم بود باید خداروشکر کنی که اینطور شد.
+برو بابا… ده روزه افتادم گوشه خونه شکر چیا کنم؟
_شکر اینکه بدتر ازین نشد، مثلا توکما نرفتی، شکر اینکه از حالا قدر نعمتای خدا رو میدونی. اصن گوش کن تا برات بگم ببینی که خدا چقدر تو رو دوست داشته که این اتفاق افتاده. فردای تولد مرجان یکی‌دوتا از بچه‌ها گفتن مهمونی مختلط بوده تو حاضر بودی بری؟ مرجان دروغ گفته بود که جشن دخترونس. مرجان حتی احوال تو رو هم نپرسید وقتی کلاس تموم شد رفتم تولدش رو تبریک بگم برگشت گفت فکر نمیکردم تو و شبنم انقد امّل باشید که نیاین.
اون حتی براش مهم نبود پات شکسته. ولی اینا مهم نیست، چند روز پیش ظاهرا عکسهایی که مرجان منتشر کرده از مهمونی چندجا پخش شده و برای چندتا از دخترای کلاس حرف دراومد و کار به شکایت کشید. مینا رو یادته؟ آبروش رفته، خواستگارش عکسش رو با یه پسر تو مهمونی دیده و کنار کشیده خانوادش کلی دعواش کردن دیگم دانشگاه نیومد. حالام مرجان دو روزه که بازداشته.
شبنم بهت زده به مهتاب نگاه کرد وگفت: بخاطر عکسها؟؟؟
مهتاب گفت: عکسها و چندتا کلاهبرداری اینترنتی دیگه،منکه گفتم فضای مجازی اگر بلد نباشی خیلی راحت گول میخوری،میدونی چندنفر رو فریب داده این مرجان؟ به نظرم کلا اینستات رو با اکانتت پاک کن،چون مرجان به عکسهات دسترسی داره بعید نیست ازش سوءاستفاده کنه. هی بهت گفتم عکست رو هرچند باحجاب نذار تو فضای مجازی.
شبنم گفت: برو بابا عکس با حجاب رو چکارش میتونه بکنه خب،اونم وقتی تو صفحه منه؟
+منکه سردر نمیارم ولی لیلا،همونیکه ته کلاس میشست…مجبور شده یه کارایی واسه مرجان بکنه تا عکساش رو پاک کنه.تازه اگه بکنه.
_لیلا که عکس بدی نذاشته
+بله ولی مرجان عکسهاش رو از صفحش برداشته و پخش کرده حتی اکانتش رو وشمارش رو حالام لیلا کلا گوشی رو گذاشته کنار.کاش خیلی راحت شماره به مرجان نمیداد یا صفحش خصوصی میکرد تازه اگر فایده داشته باشه.
اما شبنم راستش رو بخوای کلا مرجان اونی نیس که تو فکر میکنی. پدرش معتاده،مادرش ول کرده رفته و مرجان برای خرج خودش و باباش دست به هرکاری میزنه. مینا روزی که با گریه از دانشگاه میرفت گفت به شبنم بگو خوب کاری کرد نیومد،برای شکایت که رفتن فهمیدن اون خونه اصلا مال مرجان اینا نیست بلکه مرجان اون خونه رو یه شب اجاره کرده به قیمت… ولش کن فقط بدون هیچکدوم اون عکسهایی که مرجان از خونه و مهمونی و غذا و کادوهاش و خانوادش میذاره واقعی نیست. نه مادری داره نه خواهر و برادری و نه پدر سرحال و پولداری. اون خودشم قربانی همین فضاشده ولی بجای نجات خودش توش غرق شد.
مهتاب چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت: حالا بازم میگی خدا دوستت نداره؟ خیلی وقتا یه چیزایی هست ما فکر میکنیم خیره ولی در واقع شره و گاهی برعکسش.
شبنم پس از چند لحظه سکوت گفت: مهتاب، من اول از اینکه همراهیم نکردی خیلی از دستت ناراحت شدم ولی با رفتار امشبت شرمنده تو شدم. خیلی دوستت دارم و بیشتر خدا رو که دوست به این خوبی سر راهم گذاشت و من… اصلا خداروشکر که تصادف کردم.
هردو بلند خندیدند و شبنم ادامه داد: از فردا لطف میکنی درسای عقب موندم رو بهم یاد بدی؟ مهتاب کاش منم دید تو رو به دنیا داشتم خیلی قشنگه.
چند لحظه بعد با آمدن خانواده شبنم، مهتاب هم عازم رفتن شد و قرار شد فردا عصر برای درس به آنجا بیاید.
آن شب شبنم درد دلهای زیادی با خدا داشت و حس میکرد بیشتر از قبل خدا را دوست دارد.
قسمت آخر

فریب

در حین خوردن دوباره ذهنش به سمت آن شب رفت. وقتی از دانشگاه برگشت هزاران فکر به سرش زد که چطور پدر و مادر را راضی به رفتن کند. اما هرچه کرد دید نه میتواند و نه دوست دارد که به آنها دروغ بگوید و باعث شود اعتمادی که بینشان بود ترک بردارد.
این بود که عصر که طبق معمول برای صرف چای دورهم نشسته بودند ماجرا را گفت و همانطور که انتظارش رت داشت با مخالفتشان روبرو شد. ولی آنقدر التماس کرد و قول داد که بیشتر از یک ساعت نماند که بالاخره آنها مجاب شدند اما به شرطی که پدر او را برساند و سر ساعت بدنبالش بیاید. ابتدا قبول کرد و چیزی نگفت اما موقع رفتن گفت: خب اگه دوستام منو ببینن مسخرم میکنن. من دیگه 19 سالمه اونوقت مث بچه‌ها با بابام برم؟
مادر گفت: چه اشکالی داره این نشون میده برای ما مهم هستی مگه بده؟
شبنم گفت: آخه پس من کی باید یادبگیرم خودم از پس خودم بربیام؟ بعدم مگه جای دوری میرم، یا یه شهر دیگس؟ اینجا که تقریبا همه همدیگه رو میشناسن.
پدرگفت: ولی ما مرجان و خانوادش رو نمیشناسیم.
شبنم مستاصل به آنها نگاهی کرد و گفت: فقط همین یک شب، خواهش میکنم.
و به ناچار آنها قبول کردند و او با خوشحالی از خانه بیرون رفت. تاکسی که پدر خبر کرده بود سرکوچه منتظر بود. شبنم سوارشد و سرخیابانی که منزل مرجان بود پیاده شد. خانه مرجان آن طرف خیابان بود، همان خانه شیک و مجللی که لنگه‌اش در شهر نبود. شبنم داشت از خیابان میگذشت و تمام حواسش به مهمانی بود که ناگهان ماشینی که به سرعت درحال عبور بود با او برخورد کرد و او را محکم به زمین زد، شبنم تنها توانست دستش را سپر سرش کند که به جایی نخورد چند ثانیه بعد درد در تمام پایش پیچید و نمیتوانست تکان بخورد. راننده که همان موقع به سرعت از آنجا رفت. خانمی که با فرزندش درحال عبور بود به او کمک کرد تا بلندشودو روی جدول بنشیند و بعد با اورژانس تماس گرفت، میخواست تا بیمارستان بیاید ولی شبنم از او تشکر کرد و گفت که به خانواده اطلاع داده و می‌آیند. دکتر گفته بود که پایش شکسته و دستش هم ضربه دیده ولی بزودی خوب میشود، فقط باید یک هفته استراحت مطلق باشد وبعد از آن دستش مشکلی نخواهد داشت ولی تا یکماه باید با عصا راه برود و بهتر است ده، پانزده روز قید دانشگاه را بزند.
و حالا ده روز گذشته بود و شبنم دلش برای درس و دانشگاه تنگ شده بود از طرفی هیچ خبری از مرجان نداشت. فقط بعد تولد عکسهای جشن را در صفحه‌اش دیده بود و کلی گریه کرده‌بود که نتوانسته برود. دوسه روزی میشد که دیگر مرجان در صفحه‌اش هیچ عکس و پستی نگذاشته بود. دوباره گوشی را کنار گذاشت میخواست بلند شود تا ظرف غذا را بشوید که پیامی از مهتاب دریافت کرد، میخواست طبق معمول رد کند ولی بازش کرد: سلام، شبنم بهتری؟ هنوز نمیخوای جوابم رو بدی؟ جات توی دانشگاه خالیه، راستی یه خبر از مرجان دارم برات.
با خواندن اسم مرجان کنجکاو شد و شماره مهتاب را گرفت. وقتی مهتاب فهمید او تنهاست اجازه گرفت و گفت تا نیم ساعت دیگر می‌آید.
قسمت سوم

فریب

روز اول دانشگاه بود با دوست صمیمی‌اش مهتاب وارد کلاس شدند و ردیف یکی به آخر نشستند.
صندلی‌های سمت چپ پسرها نشسته بودند و سمت راست دخترها.
با مهتاب مشغول صحبت بود که او وارد شد، قد متوسطی داشت با مانتو و شلوار شیک کرم رنگی که پوشیده بود و کفش و مقنعه شکلاتی. دسته‌ای از موهای طلاییش از گوشه مقنعه بیرون بود. با لبخند کنار آن‌ها آمد، فقط یک صندلی کنار شبنم و یک صندلی ردیف جلو خالی بود. دستش را جلو آورد و گفت: سلام. من مرجانم میتونم پیش شما بشینم، جلو رو دوست ندارم اگرم نه که باید برم قسمت آقایون. و خنده‌ی شیطنت آمیزی کرد. شبنم درحالیکه دستش را جلو میبرد گفت: بفرمایید منم شبنم‌م و اینم دوستم مهتاب.
مهتاب جواب سلام را داد و ساکت شد، دختر ساکتی بود.
شبنم به صورت مرجان نگاه کرد چشمانی آبی و بینی کشیده‌ای که معلوم بود جراحی زیبایی شده. به قیافه و سر و وضعش میخورد از خانواده‌ای مرفه باشد اما در رفتارش غروری نبود.
چند روزی گذشت، مرجان به ظاهر دختری شادو سرزنده نشان می‌داد، زیاد شوخی میکرد و با همه دوست شده بود. حتی گاهی سربسر پسرهای کلاس میگذاشت که باعث خنده همه میشد. کم کم شبنم جذب سرزندگی‌اش شد ولی مهتاب عقیده داشت افراط میکند و یکجور سبکی در رفتارش هست و بهتر است کمی وقار داشته باشد.
مهتاب و شبنم زیاد اهل فضای مجازی نبودند اما با حرفها و تعریفهای مرجان، شبنم اینستاگرام هم نصب کرد و از مهتاب هم خواست ولی او گفت که ترجیح میدهد از یکی دو پیامرسان ایرانی استفاده کند و بقیه ساعاتش را در فضای حقیقی بگذراند.
مدتی بعد ورد زبان شبنم شده بود پست‌های مرجان وتعریف برای مهتاب. که گاهی با اوهمراه میشد و گاهی تنها به چند هشدار ساده بسنده میکرد. ولی انگار شبنم رفته رفته وابسته مرجان شد.
تا اینکه حدود ده روز پیش مرجان برای تولدش مهمانی ترتیب داد و از همه دعوت کرد. مهتاب گفت: مبارکت باشه، ولی ما شب‌ها میریم خونه پدربزرگ و مادربزرگم. هدیه‌ت رو برات میارم بشرطی کیک برام بیاری.
و اینطوری از رفتن خودش را راحت کرد چون هیچ تمایلی به شرکت نداشت، حتی بعد به شبنم گفت حاضراست اجازه بگیرد تا خودشان دوتایی به پارک یا شهربازی بروند ولی شبنم به مهمانی نرود ولی طبق معمول شبنم گفت: واااا مهتاب، حالا یه شبه. اصن تو چرا با مرجان لج شدی مگه چشه؟ خب با پسرا شوخی میکنه منم دوست ندارم ولی به ما ربطی نداره که. توهم شدی مث مامان و بابام که مخالف مرجانن. وای مهتاب حالا چجوری اونا رو راضی کنم که بذارن فقط یه امشبو برم.
بعد نگاهی ملتمسانه به او کرد و گفت: مهتاب من باهات میام پارک اما فقط یه ساعت بعدش میرم مهمونی تو نخواسی نیا ولی اگه به مامان بابا بگم باتو میرم پارک راضی میشن. فقط بیا دنبالم. میای؟
مهتاب گفت: معلومه که نه، اگه طوریت بشه تو مهمونی‌ای که معلوم نیس چه خبره من چی جواب بدم؟
و شبنم از همان لحظه با مهتاب قهر کرده‌بود و حتی به پیام‌ها و تلفن‌های مهتاب در این مدت جواب نداده بود.
صدای جلز و ولز پلو و قرمه‌سبزی او را از خاطراتش بیرون کشید.بلند شد،غذا را از روی گاز برداشت و در بشقاب کشید و مشغول خوردن شد.
قسمت دوم

فریب

با صدای زنگ تلفن بیدار شد. چشمانش را باز کرد، در تاریک‌روشن اتاق ساعت را نمی‌دید. صدای تلفن فقط باعث شد چشمانش را باز کند اما هیچ حرکتی به خودش نداد، پس از چند زنگ دیگر خودِ تلفن دست از تقلا برداشت و ساکت شد.
هنوز بی‌حوصله بود. در تاریکی فقط به اطراف نگاه کرد؛ آب دهانش را که قورت داد تلخی‌اش اخم‌هایش را درهم کشید. خانواده قرار بود بعد از ظهر به باغ‌های اطراف بروند و در اصل برنامه را بخاطر او چیده‌بودند اما حوصله بیرون رفتن نداشت و آخر سر هم با بدخلقی گفته‌بود: اگه خیلی به فکر منید بذارید یکم تو حال خودم باشم، بیام فقط اذیت میشم. بعد از رفتنشان دوباره درگیری ذهنی‌اش شروع شد:
_چطور دلت اومد بداخلاق؟! همینه نازت رو کشیدن لوس شدی؟
+برو بابا، کی نازم رو کشیده؟ اینا بخاطر خودشون خواستن برن حالا یه منتی هم سرمن گذاشتن که واسه خاطر تو.
_خب می‌رفتی، شاید ایندفعه بد نبود
+ببین حوصله ندارم، دوباره نصیحتا شروع نکن
_خیلی خوب بابا. حالا آروم باش میخوای چه کنی تنها تا آخرشب؟
+هرکاریه میکنم. اصلا اگه تو ساکت بشی می‌خوابم.
وبعد کتابش را برداشت و مشغول مطالعه شد، کمی که خواند چشمانش سنگین شد و به خواب رفت.
وحالا با زنگ تلفن بیدار شده‌بود. چند دقیقه بعد صدای گوشی همراهش بلندشد. به صفحه گوشی نگاه کرد مادرش بود.
_الو
+الو خواب بودی؟
_هوم
+ببین غذا تو یخچاله گرم کن بخور، گشنه نمونیا. ماهم زودتر میایم.
_باشه، خداحافظ.
با صدای شکمش از روی ناچاری بلند شد وگفت: اونموقع تاحالا یادت نبود اسم غذا اومد صدات در اومد؟
می‌خواست از روی زمین بلند شود که دردی که در پایش پیچید بخاطرش آورد که هنوز پایش در گچ است.
بغض گلویش را گرفته‌بود. نگاهی به گوشی کرد ساعت 7:2٠ دقیقه بود.
عصایش را برداشت و با تکیه به آن تا نزدیک کلید برق رفت. چراغ را روشن کرد که صدای اذان بلند شد. آرام آرام به طرف دستشویی رفت تا وضو بگیرد. بعد وضو به اتاق برگشت، سعی کرد خودش راه برود اما دو قدم که برداشت دردش بیشتر شد. روی صندلی نشست اصلا دوست نداشت اینطور نماز بخواند. دوباره اشکش سرازیر شد. کمی بعد نمازش را خواند و به طرف آشپزخانه رفت. ظرف قورمه‌سبزی که از ظهر مانده بود روی گاز گذاشت و روی صندلی نشست. گوشی‌اش را برداشت، فورا سراغ اینستاگرامش رفت شاید حالا بعد ده روز مرجان پیامی داده باشد ولی هیچ خبری نبود، حتی نسبت به پستش که عکس پای گچ گرفته را گذاشته بود هیچ واکنشی نشان نداده‌بود و صفحات خودش دوباره پر بود از عکس‌های مهمانی و گردش.
به خودش گفت: تقصیر خودته، اگه رفته‌بودی توهم الان گردش بودی، با کی لج کردی نرفتی؟ فکر کردی مرجان پیام میده و تو نمی‌بینی.
سرش را روی میز گذاشت و اتفاقات چند ماه گذشته را مرور کرد…
قسمت اول

رؤیای اربعین

بعد نماز سربند «یازهرا(س)» را از روی چادر روی پیشانیم بستم. کوله را برداشتم و بند کفشهایم را محکم کردم و از چادر بیرون آمدم. چشمانم را بستم و نفس عمیقی کشیدم. خنکای نسیم صبحگاهی انرژی‌ام را بیشتر کرد. خبری از خستگی شب قبل نبود، باصدای مادر به خودم آمدم: کجایی بیا باباتم منتظره. چشمانم را باز کردم و به صورتش لبخندی زدم و به راه افتادیم تا به پدر که کمی جلوتر ایستاده بود برسیم.

پدر چفیه‌اش را روی گردنش انداخته‌بود و سرحال بنظر می‌آمد.

_ سلام بابا صبح بخیر،معلومه خستگیات در رفته.

_ سلام صبح شمام بخیر.آره خدا خیرشون بده دیشب یه پسربچه پاهام رو با آب‌گرم ماساژ داد و انگار هرچی درد و خستگی بود با خودش برد.

مادر چادرش را مرتب کرد و گفت: بریم تا هوا گرم نشده.

دوباره سه نفری به راه افتادیم. از همه سن و از همه قشری آمده‌بودند.

پیر وجوان،حتی کودکان را هم با کالسکه با خودشان همراه کرده بودند. برخی هم با ویلچر می‌آمدند.

هیچ چیزی جز عشق نمیتوانست این جمعیت را با شرایط مختلفی که داشتند به اینجا بکشاند.

کمی جلوتر یک موکب بود، بوی اسفند و چای تازه‌دم و نوای نوحه عربی اشتیاقم را به نوشیدن چای دوچندان کرد.

پدر و مادر کنار دیوار نشستند و من جلو رفتم تا چای بگیرم. نوجوانی۳استکان چای و خرما بدستم داد. کنار پدر و مادر برگشتم و سینی کوچک را جلویشان گذاشتم. انگار آن خرما و چای در آن استکان باریک و کوچک مزه دیگری داشت. جرعه جرعه مینوشیدم مبادا تمام شود. 

کمی که خستگی از تنمان رفت پدر بلند شد و با چفیه عرقش را پاک کرد وگفت: پاشید بریم دیگه چیزی نمونده، بلکه نماز ظهر برسیم. 

مادر نم اشک را از گوشه چشمش پاک کرد و گفت: ان‌شاءالله، یا اباعبدالله… پاشو دختر تو که از ما خسته‌تری.

گفتم: بد عادتم مامان، خودم اعتراف میکنم به تنبلیم. 

خورشید وسط آسمان میدرخشید و تمام تلاشش را میکرد که گرمایش را به تن زمین و به جان راهپیمایان بریزد. به چهره‌ها نگاه کردم؛ انگار شوق رسیدن به حرم همه را از گرما غافل کرده‌بود که هرچه تندتر قدم برمیداشتند. 

کمی جلوتر کنار جاده چشمم به دخترکی افتاد که با پارچ و لیوان نشسته بود به نزدیکش رسیدیم. بلند شد و با چشمان منتظر جلو آمد و به عربی گفت: الماء البارد

لبخند زدم و گفتم: نعم، شکرا

و در دلم گفتم: خوب است یکی‌دوکلمه عربی یاد گرفتم. به یاد لبان تشنه امام حسین(ع) آب نوشیدیم. پدر ومادر حرکت کردند اما من کنار دخترک زانو زدم و گیره‌سر صورتی گلدار را از توی کوله‌ام درآوردم و به طرفش گرفتم. شادی در چشمانش برق زد و دو دستی آن را از من گرفت و گفت: حب‌الحسین…

بوسه‌ای برسرش زدم و به طرف پدر ومادر به راه افتادم. ساعتی بعد ازدحام جمعیت بیشتر و بیشتر می‌شد، صدای اذان بلند شده بود، از لابلای جمعیت چیزی نمیدیدم ولی از حس و حال اطراف فهمیدم که به محدوده بین‌الحرمین رسیده‌ایم. پاهایم سست شد واشکهایم سرازیر شد باورش برایم مشکل بود من و بین‌الحرمین؟ آرزوی چندین ساله… سعی میکردم هرچه زودتر گنبد را ببینم. صدای نوحه عربی و سینه‌زنی می‌آمد، نگاه کردم اطراف کسی درحال عزاداری نبود پس این صدا… ناگهان از خواب پریدم؛ بالش زیر سرم خیس بود و تلویزیون در مقابلم روشن بود و مراسم عزاداری را از حرم آقا اباعبدالله(ع) نشان میداد و زیر نویس تلویزیون آمار مبتلایان را نشان میداد. من توی خانه بودم، قرار بود امسال با پدرومادر سه نفری پیاده‌روی اربعین برویم که این ویروس منحوس آرزو را بردلم گذاشت.

#روز_شمار_غدیر #عکسنوشته_تولیدی


#روز_شمار_غدیر
#عکسنوشته_تولیدی

#روز_شمار_غدیر #عکسنوشته_تولیدی


#روز_شمار_غدیر
#عکسنوشته_تولیدی

#روز_شمار_غدیر #عکسنوشته_تولیدی


#روز_شمار_غدیر
#عکسنوشته_تولیدی

#روز_شمار_غدیر


#روز_شمار_غدیر
#عکسنوشته_تولیدی

رأی ما

#انتخابات_1400

به نماز و روزه اهمیت می‌داد. اهل مسجد و حجاب هم تا حدی بود. حضرت علی و حضرت زهرا وفرزندانشون رو دوست داشت. بعد نمازاش دعا برای فرج می‌خوند. 👌
اما از سیاست کناره می‌گرفت. می‌گفت رای نمیدم هرکی بیاد همینه، یکی از یکی بدتر. میخوام آرامش داشته باشم و سرم به زندگی خودم باشه. 😐
بهش گفتم: تو که غصه اعمالت رو داری که واجباتت رو به درستی انجام بدی، میدونی یکی از همین واجبات شرعیت شرکت تو انتخاباته؟ حتی اگه پدرومادر یا همسرهم منع کنند ولی تو باید وظیفت رو انجام بدی؟ ☺
اونم نه الکی و رای سفید! برو تحقیق کن این همه معیارهایی که دادند ببین کی با اسلامه کی با دشمنه. از افراد متدین وقابل اطمینان و آگاه بپرس، کاری به حرف افراد بدبین ومنفی و غرغروی جامعه نگیر. ✅
گفت: اگه اشتباه تشخیص بدم چی؟
گفتم: تو وظیفت انجام بده پیش خدا معذوری. مهم خداس دیگه ;)
تو که غصه حضرت علی و زهرا رو داری میدونی غربتشون بخاطر انتخاب نادرست و ترجیح منافع شخصی و دنیایی مردم به اسلام بود؟
مگه دوست نداری امام زمان بیاد؟ 😍 خب پس برای ظهورش زمینه‌سازی کن. ✅ اگه غیراصلح بیاد و جامعه بدتر بشه و ظلم بیشتربشه ظهور هم عقب میفته؟ تو چطوری میخوای تو آرامش زندگی کنی؟ ❌ جامعه به زندگی تو ربط داره. حداقلش اینه که تو اگر وظیفت انجام بدی سرت پیش مادر امام زمان بالاست که در حد خودت تلاش کردی. اگر بعدا معلوم بشه یک رای تو ممکن بود سرنوشت جامعه ودنیا رو تغییر بده و توشونه خالی کردی چه جوابی داری؟ 🤔
وضع موجود جامعه نتیجه سکوت و لجبازی یه عده تو 4سال پیشه. :| اینا بدون اگر تو نری مخالفای اسلام و نظام میرن بعدا نگی چرا وضع اینطوره‌ها
با نرفتن تو، دشمنای امام زمان و ایران شاد میشن و امام زمان ناراحت و ناامید که نه این مردم هنوز منا نمیخوان! نذار غربتش بیشتر بشه. :’(
رسیدن به امام زمان سختی داره خیلی ولی مهم اینه تو این سختیا تو کجا باشی. توی کربلا به عشق امام حسین ببین چقدر سختی کشیدن،نتیجش بعدها معلوم شد مهم این بود اونا تو کربلا کدوم طرف بودن و به وظیفشون عمل کردن یا یه گوشه وایسادن و نگاه کردن. شهدا جون دادن حالا تو یه رای بده :)
میخوای وضع بهتر بشه یاعلی: «إِنَّ اللهَ لاَ یُغَیِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّى یُغَیِّرُواْ مَا بِأَنْفُسِهِمْ» 
همین طور که تو فکر بود با یه لبخند ازهم خداحافظی کردیم. 🌺 🌺

#به_قلم_خودم

یتیم شدیم

⚫ چه شد که علی اینگونه غریب و تنها در سحرگاه، لرزان قدم برمی‌دارد و در پی هرگام قطرات خون مسیر مسجد تا خانه را رنگین می‌کند ❗
در باور نمیگنجد که این گام‌ها از آنِ او باشد؛ همانی که فاتح خیبر بود، همانی که نه تنها شمشیرش که کلامش لرزه بر دل دشمن می‌انداخت، همان که به گفته رسول رحمت: یک ضربه‌اش در خندق بالاتر از عبادت تمام جنّ و انس است.1 همان که باهر طوفانی پر صلابت‌تر از پیش گام برمی‌داشت و قوت‌دل مسلمانان بود 💪 ؛ همان که در اوج قدرت، قلبی لطیف و مهربان داشت ❤ ، کنار کودکان بر زمین زانومی‌زد، دست محبت بر سر یتیمان می‌کشید، با فقرا هم‌نشین بود، همان که اگر گرفتاری می‌دید به یاریش می‌شنافت، همان که با دلسوزی تمام، آن‌چه از سینه‌نبوت در دل داشت برای مردم بازگو می‌کرد، همان که آرامِ جانِ زهرا بود…زهرا… بعد زهرا دیگر علی کمر راست نکرد :’(
اگر بخاطر کودکان یتیمش نبود، اگر بخاطر هدایت مردم نبود، دنیا را بعد زهرا تاب نمی‌آورد.
چه شد که دیگر علی تاب ندارد و می‌خواهد برود؟ :| چه کردند با او که تنها پناه و همرازش نیمه‌شب بود و نخلستان و چاه… 😭
درد علی، درد هدایت مردم بود وغفلتشان، اما دیگر از مردم به تنگ‌ آمده‌بود که دست به دعا نه به نفرین بلند کرد: خدایا! اینان از من خسته‌اند و من از آنان خسته‌ام، آنان از من به‌ستوه آمده‌اند و من از آنان دلشکسته‌؛ پس بهتر از آنان را مونس من گردان و بدتر از مرا بر آنان بگمار2
درد علی درد مردم بود نه ضرب شمشیر ابن‌ملجم.
علی را جهل مردم کشت. به یتیمان بگویید دیگر منتظر ناشناسِ مهربان نباشند، دیگر واقعا یتیم شدند، به نخلستان و چاه بگویید از امشب دیگر صدای مناجات و سوزِ دلِ علی را نخواهند شنید. دیگر غم غربت علی تمام شد، امشب علی مهمان زهراست، دیگر قلب علی هزار پاره نخواهد شد. :|
به آنان که وجود علی را تاب نیاوردند بگویید مهر بدبختی تا ابد بر پیشانی‌شان زده شد، دیگر نگران علی نباشید، هرچه می‌خواهید بکنید که عدالت هم با علی رفت، حال بروید سراغ هوس‌ها و دنیاتان. اگر پشیمان هم شوید دیگر سودی ندارد، لیاقت نور را نداشتید، علی را، حق را نخواستید، قرآنش را نپذیرفتید، سخنش را نشنیدید، عدالتش را نخواستید؛ مگر جز برای آرامش و رستگاری شما تلاش می‌کرد؟؟!! حال شما بمانید و دنیای تیره‌تان ولی بدانید نام و یاد علی هست، هنوز یک «یاعلی» لرزه بر دل دشمن می‌اندازد، و یک «یاعلی» مرهم دل‌های خسته و ناامید است و قدرت گام‌های لرزانمان. علی جان دیگر نمی‌گذاریم غربت را حس کنی، دیگر نمی‌گذاریم اشک بریزی، مگر دستگیر گرفتاران نیستی؟ امشب محتاج یک نگاه حیدری‌ات هستیم ما را از حصار نفس و غفلت رها کن، از شک و تردیدها دلمان گرفته، از نبود فرزندت دل‌ها پریشان است و گناه مانع، علی جان دیگر تاب نداریم و محتاج دست یاری توایم… #یا_علی

#به_قلم_خودم

#شب_قدر

#شهادت_اول_مظلوم_عالم_تسلیت_باد

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1.بحارالانوار، ج2، ص216
2.نهج‌البلاغه، خطبه۲۵

ارزش طلبگی

#هر_طلبه_یک_داوطلب
#پذیرش_حوزه_های_علمیه_خواهران

1614873600k_pic_dce1e04a-3bc6-462a-83bf-56d9e7be03c4.png

حوزه و رهبری

#هر_طلبه_یک_داوطلب
#پذیرش_حوزه_های_علمیه_خواهران

1614873640k_pic_2400c065-e06a-460b-8498-3dd86ccc0e1a.png

اهداف حوزه علمیه

#هر_طلبه_یک_داوطلب
#پذیرش_حوزه_های_علمیه_خواهران

1614873678k_pic_997111b5-4916-460c-b555-2047d2baab0d.png

چرا برم حوزه؟

#هر_طلبه_یک_داوطلب
#پذیرش_حوزه_های_علمیه_خواهران

1614873717k_pic_0c5f7172-103f-4d74-a9ea-57b901671cf7.png

ثبت نام حوزه

#هر_طلبه_یک_داوطلب

1614967649k_pic_ae6d57fe-1395-4da4-8c6a-5d32f5914bf9.jpg

ثبت نام حوزه

#هر_طلبه_یک_داوطلب

1614967598k_pic_0e7b2f99-eee7-456b-abf1-4278767825b1.png

جاده طلبگی

#جاده_طلبگی
?روزها فکر من این ‌است و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
از کجا آمده‌ام، آمدنم بهر چه بود
به کجا می‌روم آخر، ننمایی وطنم
مانده‌ام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا
یا چه بوده‌است مرادِ وی از این ساختنم…(مولانا)?
❔این‌ها سوالاتی بود که در ذهنش چرخ می‌زد، در این برهه از زندگی، درهیاهوی زمان بر سر چندراهی ایستاده بود؛ به دنبال راهی که او را به نشاط و آرامش برساند، راهی به سمت نور?
بعضی راه‌ها جلوه زیبایی داشت، بعضی تاریکی وبی‌راهه بودنش مشخص بود، چندین راه سرسبز هم بود، اما یکی از آن‌ها بیشتر به دلش نشست، پرس‌وجو کرد… گفتند: سختی دارد، پر پیچ‌وخم است اما می‌ارزد، مقصدش روشن است، قطعا تو را به آن‌چه می‌خواهی می‌رساند، البته به همان اندازه که تلاش کنی و پیش بروی.
تصمیمش را گرفت، قدم درهمین راه گذاشت. با همراهان بسیاری همسفرشد. به اوگفتند حواست به علائم ونشانه‌ها باشد، هرچه می‌گویند ومی‌خوانی به‌خاطر بسپار. مراقب بی‌راهه‌های اطراف باش جلوه‌اش تو را گمراه نکند!
?دربین راه هر از چندگاهی می‌ایستادند، برای استراحتی، محک زدن اندوخته‌ها یا کارجهادی و… خیلی‌ها می‌ماندند، وسط مسیر ایستادند، خیلی‌ها به سرعت پیش می‌رفتند، بعضی می‌خواستند برگردند.
اما اکثر افراد همدل و شاد بودند و پیش می‌رفتند، اگر کسی می‌ماند برای کمکش می‌ایستادند. اوهم به همان‌ها دل‌خوش کرده‌بود.
❇راهنماها در گوشه و کنار ایستاده بودند، با چهره‌هایی دلنشین و قلبی مهربان.
انگار لحظه‌لحظه به جانش طراوت ریخته‌میشد.
به ایستگاه اول رسیدند. یکی‌یکی پیاده شدند، با اینکه خسته بودند اما آرامش و لبخند مهمانشان بود.?
دلش گرفت وقت جدایی…
✅اما نه… این راه دیگر نه برگشت داشت و نه جدایی مدال طلبگی به آنها داده‌شده‌بود پس باید می‌ماند، به گونه‌ای که او را از ادامه راه بازندارند.
دوباره وقت انتخاب شد.
هرکس به راهی رفت،بر سر هر کدام تابلویی نصب بود… تبلیغ درخانه، تبلیغ در اجتماع، تحقیق و…
اما مسیری که آمده‌بود رو به جلو هم ادامه داشت به سمت ایستگاه دوم.
به یاد سختی‌ها افتاد مانده‌بود چه کند؟ از کدام راه برود؟
هرکدام از این مسیرها سختی داشت، اما در انتهای همه‌شان نور انتظارشان را می‌کشید.
شایدهم مسیر ایستگاه بعد را ادامه می‌داد اگر بلیطش صادر میشد، هنوز نمی‌دانست…اما هرچه بود هیچ‌کدام جانشان سیراب نشده‌بود، هنوز اول راه بودند، #اول_جاده_طلبگی، بیخیال سختی‌ِ راه…
در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن
شرط اول قدم آن است که مجنون باشی❤
#تولیدی
#هر_طلبه_یک_داوطلب

1614975532k_pic_f1b4e60b-d179-428c-ae70-f2d525ee4524.png

دلتنگی....

?امروز یهویی و بی‌هوا دلم گرفت، یعنی چند روز بود که انگار حال خوشی نداشتم، تا اینکه امروز بغضی ناگهانی به گلویم هجوم آورد. چرا و چیشده بود نمیدانم؟!?
فقط این بغض بی‌محابا به گلویم چنگ می‌انداخت، بعد ناهار حتی بیشتر ازچند دقیقه نتوانستم تحمل کنم حتی حوصله شستن ظرفها?را هم نداشتم. گفتم بروم سر درس شاید حال و هوایم عوض شود، فایده نداشت.
به محض نشستن پشت کامپیوتر?باران اشک راهش را از چشمم به روی گونه‌هایم باز کرد.?
گفتم به خوبی‌ها فکرکنم? اما امروز از همان روزهاست که هرچیزی فقط بغضم را شدت می‌بخشد…
به پدر و مادرم فکر کردم، به محبت‌شان و زحمت‌هایی که برایم می‌کشند… دلم بیشتر فشرده شد چرا که هنوز آنطورکه باید نتوانستم کاری برایشان کنم?
به دوستانم و روزهای خوشی که باهم داشتیم… اما نه… روزهایی‌ست که هرگز تکرار نخواهد شد و دوستی‌هایی که در شلوغی‌های زندگی کمرنگ شده به گذشته‌ای که پر انرژی وشاداب‌تر بودم به آینده که باید بهترشوم… هیچ‌کدام حال دلم را بهتر نکرد.
راستی چه شد که به این‌جا رسیدم؟ نشاطم را در کدامین کوچه عمر جاگذاشتم؟
فقط دلم میخواهد از عالم وآدم جدا شوم… تهی وسبک. اما من تاب تنهایی را ندارم. میدانم که نمیتوانم طاقت بیاورم… باید کاری کنیم که اگر همین لحظه قرار بر رفتن بود خدا با لبخند منتظرمان باشد،کاری کنیم که دیگران با یادمان لبخند وآرامش مهمانشان شود،کاش در میان روزمرگی‌ها کمی بیشتر هوای دل همدیگر را داشته باشیم.
افکار قشنگی بود که لحظه‌ای از ذهنم گذر کرد اما چه کنم که سخت پر از دلتنگیم!…
دلتنگی …دقیقا مشکل همین است. اما دلتنگ چه؟
دلتنگ روزهای خوب،دلتنگ دوستان،دلتنگ شادی از ته دل اما فراتر از اینهاست…دلتنگم،دلتنگ انسان بودن،دلتنگ انسان کامل… دلتنگ امام زمان چقدر لطفت شامل حالم شد ولی من متوجه نشدم وفقط گله کردم.
امام زمانم کاش بودی!?اگر بودی پاییز راهی به دلم نداشت،اگر بودی غصه نداشتم،دلتنگ نمی‌شدم…
حواسم نیست…چه می‌گویم؟ اگر بوودی؟؟!!! هستی اما من نیستم گناه پرده بر دلم انداخته…بیا و دستم را بگیر و مرا در راهی بگذار که در انتهایش نور و آرامش ابدی است، راهی بسوی خدا❤ خدایا دوباره تو را گم کرده‌ام که بی‌قرارم،این اشک و بغض می‌خواهدهمین را بیادم بیاورد.
? و دوباره من و نوشتن…نوشتن از تو و برای تو و دوباره آرامش پس از آن?انگار حالم بهتر است…
#به_قلم_خودم

1607964470k_pic_24c4402e-cc5e-4da2-be53-1ecd5cd608a0.jpg

جمعه انتظار

کاش این #جمعه آخرین جمعه #انتظار باشد.
کاش #جمعه بعدی جمعه #ظهور باشد.
دیگر در دعاهایم نمیگویم خدایا فرج امام زمان(عج) را نزدیک بگردان،بلکه باید بگویم:خدایا فرج مولایمان را برسان…الساعة،الساعة،الساعة…العجل،العجل،العجل
#به_قلم_خودم 

1607087573k_pic_154ba819-3f10-469f-bb0b-4e0c0a8ef2f8.jpg

تقوا یعنی...

#تقوا یعنی ببینی هرجا وظیفت چیه همون رو انجام بدی
اگر باید نری، درس نخونی، نخوری و… انجام بدی
اگر باید بخوری، بخندی، خدمت کنی و… انجام بدی
تقوای هرکس باتوجه به مختصات وجودیش متفاوته.
یه کار برای کسی عین تقواست، برای یکی عین بی‌تقوایی
گاهی یه جایی باید یه عذرخواهی کنی، بتونی انجام بدی یه حجاب‌هایی کنار میره
اگر تقوا رو رعایت کنیم، قطعا پرده‌ها کنار میره، راه باز میشه.
آیه 96سوره اعراف رو حتما هر روز تکرار کنید:
وَلَو اهلُ القری آمنوا واتّقَوا لَفتحنا علیهم برکاتٍ مِن السّماء والارض ولکن کذّبوا فأخذنٰهم بما کانوا یکسبون

#استاد_شجاعی

1604850634k_pic_2cd4c4c6-b3c2-41ed-9ce5-f7ad7a2e6d05.png

محرم فراموش شدنی نیست...

قالَ رَسُولُ اللّهِ (صلّى اللّه علیه و آله) :

اِنَّ لِقَتْلِ الْحُسَیْنِ علیه السّلام حَرارَةً فى قُلُوبِ الْمُؤ منینَ لا تَبْرُدُ اَبَداً.

براى شهادت حسین علیه السلام ، حرارت و گرمایى در دلهاى مؤمنان است که هرگز سرد و خاموش نمی شود.(جامع احادیث الشیعه ، ج 12، ص 556)

🏴 امسال #دهه_محرم برایم از سال‌های دیگر زودتر گذشت. اصلا انگار محرم برایم #محرم نبود، خبری از آن شور و تجمع هرساله نبود. :| هرسال اکثریت مردم در #حسینیه‌_اعظم شهر جمع می‌شدند و درکنارهم عزاداری می‌کردند.
انگار درکنار آن‌ها که بودیم حس‌وحال و پاکی‌دل دیگران روی دل‌ما هم اثر داشت و #محرم جور دیگری بود.
🍂 امسال اما #حسینیه_‌اعظم خلوت‌تر بود همان جمعیت هم با فاصله ازهم. هیچ‌کس دوست نداشت به دیگران نزدیک باشد،دیگرانی که سال قبل حتی اگر نمی‌شناختیمشان اما درکنار هم بودیم. همان حس إنما المؤمنون إخوة
🕊 فایده نداشت کبوتر دلم بی‌قراری می‌کرد و خودش را به درودیوار دل می‌زد،نمی‌خواست با وضع موجود بسازد. خسته که می‌شد بغض می‌کرد و گوشه‌ای آرام می‌نشست.
با خودم فکر کردم اگر این وضع ادامه‌دار شود و کم‌کم ذکر ونام حسین(علیه‌ا‌لسلام) کمرنگ شود چه؟
شب‌های بعد به هیئت کوچکی که در فضای باز بود رفتیم. گوشه‌ای نشستیم اول در نظرم #غریبانه بود، اما آن‌جا هم صفای دیگری داشت و زود به دل نشست.
بعد از مراسم گشتی توی شهر زدیم. در جای‌جای شهر، در کوچه‌پس‌کوچه‌ها هیئات بود و مردمی که هنوز عشق امامشان در دلشان بود. مردمی که ثابت کردند در هر شرایطی، اگر لازم باشد شیوه عزاداری عوض می‌شود اما نمی‌گذارند #پرچم_محرم زمین بماند. 🙂 نمی‌گذارند قیام اباعبدالله فراموش شود.
شب‌های #تاسوعا و #عاشورا هیئت‌ها شلوغ‌تر هم شد. و باز کبوتر دلم بال ‌و پر باز کرد و رفت… 🕊
شاید #کرونا خیلی هم بد نبود، درست است که آن شور و تجمع را از ما گرفت اما باعث شد بیشتر از سال‌های قبل در شهر نام #حسین بپیچد و مردم نیاز به #امام_زمان(عج‌الله تعالی‌فرجه) را احساس کنند. 👌
هرچند امسال مراسم #نخل و #عَلَم برگزار نشد و هرچند امسال مثل هرسال در خانه‌هایمان خبری از مراسم همیشگی نباشد اما عشق حسین در دلمان تا ابد پایدار است و قیامش الگوی ما.(ان‌شاءالله)
امیدوارم که #محرم سال آینده یک تجمع جهانی را در کنار آقا امام زمان(عج) داشته‌باشیم. 🙏
الحمدلله که امسال هم شرکت در مراسم سید‌الشهدا روزیمان شد.حالا کبوتر دلم با آرامشی در کنج‌دلم قرار گرفته، انگار آرامشش بی‌محرم نمی‌شود. بی‌دلیل نیست که می‌گویند:
🌷 🌷 اصلا حسیـن جنس غمش فرق می‌کند 🌷 🌷

بانو امین

مدتی برام سوال بود که #بانو_مجتهده_امین چطور زندگی کردند که تونستند به درجه اجتهاد برسند؟ مگه ایشون مثل باقی خانم‌ها زندگی نداشتند؟ برای یک زن حتما خیلی سخته که به اینجا برسه…
تا اینکه کتابچه کوچیکی از زندگی‌نامشون از کتابخونه گرفتم.
بعد خوندنش هم ایشون رو بهتر شناختم و هم واقعا از خودم خجالت کشیدم که ببین اونها چطور زندگی کردند با چه عشق و تلاش و ایمانی و چقدر دغدغه اسلام رو داشتند و من کجای کارم!!
هرچند قرار نیست همه مثل هم باشند، بهرحال علاقه،استعداد،سلیقه و شرایط هرکس متفاوته اما میشه لااقل بهتر زندگی کرد و بتونیم با شناخت خودمون و مبارزه با #راحت_طلبی به آرزوهامون و زندگی ایده‌آلی که ادامش توی آخرت باشه برسیم.
اینکه گفتم خجالت نه که ناامیدی و سرکوفت…نه بلکه برام انگیزه و شوق شد تا به خودم بیام و بیشتر از پیش تلاش کنم و ناامید نشم.
رمزموفقیت ایشون علاوه بر #توکل به خدا و باور و #اعتقاد_قلبی به خدا، همون تلاش و پشتکارشون بود.
همون عشق و دغدغه‌شون.
بطوریکه هم سختی‌های زندگی رو تاب آوردند هم در هیچ‌بخشی از زندگی کم نگذاشتند و هم به اهدافشون رسیدند. به خدا رسیدند و چه ارتباط زیبا و #آرامش_بخشی با خدا داشتند.
توصیه می‌کنم اگر تا حالا مطالعه نداشتید حتما بخونیدش.

#روحشون_شاد.

پ.ن: ایشون اوائل ازدواجشون نگران بودند که شوهرشون موافقت میکنن یا نه. که ایشونم از عالمی پرسیدندکه زن خانه‌داری کنه یا درس بخونه؟و جواب شنیدن که زن اگر بتونه نایب بگیره و درس بخونه قطعا بهتر هست.

اما این هم مهمه که ایشون به بهانه درس هیچ‌وقت همسر رو تنها نگذاشتند یا به بهانه همسر وفرزند درس رو رها نکردند. حتی چند روز بعد فوت فرزندشون با شوقی که داشتند درس رو از سرگرفتند.چون دیدشون به دنیا و زندگی چیز دیگه بود و قطعا خداوند یاورشون شد. پس ماهم باید تلاش کنیم ومطمئن باشیم قطعا موفق میشیم.مهم این هست.👌 جالب اینه که بیشترین تلاش ایشون هم برای همین بود که جامعه خصوصا خانم‌ها آگاه بشن.

مهمانی نور

از یک هفته پیش در تکاپو بود. لباس نو خریده بود، کارهای خانه راهم انجام داده‌بود تا چیزی مانعش نباشد. ☺ چندبار کارت دعوتش را نگاه کرد تا از تاریخش مطمئن شود وجانماند. روز آخر روی پا بند نبود همه متوجه شادی‌اش بودند. شب زود خوابید تا صبح زود  سرحال و آراسته آماده رفتن شود. بهترین دوستش او را به مهمانی دعوت کرده‌بود آن هم مهمانی‌ای که می‌دانست عزیزی هم می‌آید. همان که خیلی دوستش داشت وسال‌ها بود او را ندیده بود… 😍 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 🌸 

حالا ماهم به یک مهمانی دعوت شده‌ایم.

اما نه از جنس مهمانی‌های زمینی و مهمانی جسم.

مهمانی نور،مهمانی دل‌ها، از طرف بهترین دوستمان خدا. 🌙 

کاش کمی مثل او درتکاپو بودم. مخصوصا که می‌دانم آن عزیز منتظَر هم دراین مهمانی هست.

اما دراین روزهای پایانی همه بی‌قراریم. باید دل‌ها را آماده کرد، آراسته ومرتب. غبار گناهان وعادات ناپسند را از آیینه وجود پاک کنیم.

کارت دعوتمان را مرور کنیم تا با آمادگی کامل و به موقع در مهمانی حاضر شویم. ✉ 

تارعنکبوت‌های دنیایی را از دنیایمان کنار بزنیم وکارهای دنیا را روبراه کنیم تا مبادا چیزی لحظه‌ای ما را از لذت مهمانی جداکند.

در این لحظات پایانی می‌خوانم: اِلـهی لَوْ اَرَدْتَ هَوانی لَمْ تَهْدِنی، وَلَوْ اَرَدْتَ فَضیحَتی لَمْ تُعافِنی :’( 

و زیر لب زمزمه می‌کنم: اگر دوستم نداشتی دعوتم نمی‌کردی…

از لطف و کرمت مرا دعوت کردی که بین بهترین دوستانت باشم هرچند از دور نگاهت کنم. 😍 

می‌خواهم آنقدر باتو حرف بزنم وعاشقی کنم تا سیراب شوم هرچند عشق تو تمامی ندارد وتشنه‌تر می‌کند.

امیدوارم لایق این مهمانی باشم ومهمان خوبی باشم.

لحظات عاشقی دارد شروع می‌شود، دعا کنیم برای آن عزیز غایب ازنظر که اگر درکنارش باشیم تا آخر دنیا درمهمانی نور هستیم.

دراین روزها مراهم دعاکنید. 🙏 

ــــــــــــــــــــــــــــــــ

1.قسمتی ازمناجات شعبانیه. 

خدایا،اگر خواری‌‏ام را می‏‌خواستی، هدایتم نمی‏‌نمودی، و اگر رسوایی‌‏ام را خواسته‏ بودی عافیتم نمی‌‏بخشیدی

خلیفه الله

✳ خدا از فلسفه بودن انسان به این شکل خبر می‌دهد و می‌فرماید: “انّی جاعلٌ فی الارضِ خلیفهً” : من جاعل و پدیدآورنده خلیفه‌ای روی زمین هستم.
با خودم گفتم:
🔰 و خدا خواست که تو هم یکی از آن‌ها باشی. درست است که ما نمی‌توانیم خلیفه الله واقعی باشیم اما شبیه آن‌ها که می‌توان شد. تلاش که می‌توان کرد، جلوه‌ای از آن را که می‌توانیم در وجودمان پرورش دهیم. 👌
❇ خدا تو را آفرید، و بر تو منت نهاد و به تو حیات زمینی داد.
چون رسیدن به این مقام بدون سختی‌های زندگی زمینی و بدون تلاش که نمی‌شود!
اصلا بهشتی که با تلاش بدست نیاید ارزشی ندارد و “هم فیها خالدون” نمی‌شود. 🙂
بهشتی که خودت را با خدا وفق نداده باشی و روحت را نتوانی از ظلمات جدا کرده و به نور پیوند دهی، بهشت نیست. 🙂
🌺 خدا از سر لطف و رحمت کتاب هدایت و راهنمایانی که جلوه کامل خلیفه الله هستند و هر آنچه برای رسیدن به هدفت به آن نیاز داری برایت فرستاد.
✅ حالا وظیفه توست که شکرگزار باشی، انسان‌وار زندگی کنی، همان‌طور که او خواسته. وظیفه توست تلاش کنی از گروه “قلیلٌ مِن عبادی الشکور” باشی.
⁉ خب تمام این‌ها هم باز لطف و رحمت و فضل خداست. پس چرا بخاطر عمل خالصانه پاداش در نظر گرفته شد؟
این هم نشان دیگر از لطف حق، از عشق حق به عبدش. 💟
آری نمی‌توان شکرگزار واقعی بود ولی حداقل می‌توان ناسپاسی و نافرمانی را به حداقل رساند. 💪
می‌شود گفت هرچه تو بخواهی نه هرچه من دلم بخواهد. چرا که حتما بهترین‌ها نزد توست حتی اگر من نفهمم. ☺
❤ چشم‌ها را باز کن…جلوه خدا را در تک‌تک مخلوقات ببین.
چه آرامش و شادی بالاتر از این. روی تمام نق‌زدن‌ها، زیاده‌خواهی‌ها و دنبال نفْس دویدن‌ها خط قرمز بکش.
این آمدن فقط لطف و رحمت حق بود به تویی که هیچ بودی. ❤
خدا همه چیز را برای تو آفرید و تو را برای خودش. ارزش تو بالاتر از این خواسته‌هاست تو برای خدایی، برای نهایت کمال و این نهایت عشق است. قدر خودت را بدان و مراقب باش که “والعاقبه للمتقین".
🌸 و چه زیبا گفت سعدی:
رسد آدمی به جایی که به‌جز خدا نبیند
بنگر که تا چه حد است مکان آدمیت 🌸

📚 برداشتی از کتاب: هدف حیات زمینی آدم، اصغر طاهر‌زاده

قدم‌های دل‌نشین

نمیدانم چه شد که میان این افکار پرنده خیالم پرکشید و سردیوار حیاط مادربزرگ نشست، و دلم گوش سپرد به صدای قدم‌های آهسته مادربزرگ به همراه صدای عصایش که آن را آرام به زمین می‌زد.
به خلاف این کودک مادربزرگ عجله‌ای نداشت که عمری راه رفته بود و می‌دانست دنیا خبری نیست و ارزش حرص و جوش و غصه را ندارد.
چقدر دلم برایش تنگ شده، برای مادربزرگی که دیگر نیست و ما باید به نبودش عادت کنیم. :’(
در همین افکار بودم که پدر و مادرم از بیرون آمدند، سرانگشت آرامش به قلبم ضربه زد که هنوز هم هست صدای قدم‌های دلنشینی که تا عمق جانم بنشیند، قدم‌های کسانی که تا هستند باید حواسمان به آن‌ها باشد.
کسانی که تمام جوانیشان را برای آرامش و آسایش ما گذاشتند وهنوز هم تکیه‌گاه زمینی ما هستند، قدم‌هایی که باید بر آن‌ها بوسه زد… :)

#به_قلم_خودم

قدم‌های دلنشین

بعدازظهری در سکوت وخلوت اتاقم نشسته بودم که از توی کوچه صدای کفش‌های سوتک‌دار کودکی راشنیدم.
از سوت‌سوت کفش‌هایش معلوم بود به سختی اما باذوق شیرینی اولین قدم‌هایش 👣 👣 را تجربه می‌کند. انگار می‌خواست همین اولِ کاری تند‌تند همه دنیا را زیرپا بگذارد، شاید هم برای رسیدن به هدفش تمام تلاشش را می‌کرد.
دلم می‌خواست بروم توی کوچه تا در شادی کودکانه‌اش شریک شوم. می‌توانستم تصورش را بکنم که دست‌های کوچکش را برای حفظ تعادل دو طرف بدنش محکم مشت کرده ومی‌خواهد بدود و حتی اگر زمین بخورد بلند شده وباخنده راهش را ادامه می‌دهد. با این افکار گل لبخند میهمان لبهایم شد. 🙂 چقدر دیدن کودکان شاد و لذت‌بخش است.
با خودم فکر کردم کاش هنوز هم مثل همان دوران به هدفم اطمینان داشتم و برای رسیدن به آن تلاش می‌کردم، حالا که می‌دانم پشتوانه‌ای چون خدا را دارم چرا به موانع ومشکلات لبخند نزنم؟ ☺

#ادامه_دارد

#به_قلم_خودم

محرم

🏴 دهه اول #محرم و تاسوعا وعاشورایی دیگه هم گذشت، جلوی گذر ایام را که نمی‌شه گرفت ولی می‌تونیم با بهره‌گیری صحیح از این ایام اونها رو موندگار و مستمر کنیم. ❤ #عاشورا یی که سراسر عشق است و همه رو از هر نژاد و مذهب و عقیده به عشق حسین جمع میکنه. حسینی که “اشِدّاءُ علی الکفار و رُحماءُ بینهم” بود، حسینی که هیچکس رو از درگاه خودش رد نمیکنه چرا که کرامت و بزرگواری رو از خدای خودش یاد گرفته.
هرکسی به نحوی سعی داره در این ایام کاری برای اباعبدالله انجام بده، اما بدونیم مجلس آقا حتما نباید شلوغ و پرسر وصدا باشه که گاهی یک سینه زنی و پذیرایی ساده و خالصانه مارو بیشتر به حسین نزدیک میکنه تا بدعتهایی که حتی مایه دلگرفتگی حضرت میشه.
🍃 به صرف هدفی مقدس و عشق آقا هرکاری مثل همین قمه‌زنی‌ها رو رواج ندیم که بقول آقای #قرائتی “شما که هدفتون مقدسه کاری نکنید که دشمن از اون سوءاستفاده کنه"و چهره اسلام و شیعه رو خشن و وحشی جلوه بده.
🍃 کاری نکنیم که موجبات اذیت دیگران رو فراهم کنه، سینه زنی و نوحه خونی تا پاسی ازشب اونم باصدای بلند هیچ لزومی نداره و بنا به گفته #رهبری“با هیچ منطق اسلامی و حسینی تطبیق نمیکنه”
👌 اگر میخوایم وارد مجلس حسین بشیم لااقل حفظ ظاهر رو هم بکنیم واز طرفی اگر کسی با ظاهر نامتناسب اومد با رفتار و گفتارمون کاری نکنیم که ازاین مجالس زده و رونده بشه، یا با تشر زدن به بچه‌ها خاطره بدی براشون یادگار بذاریم، میشه با برپایی یک هیئت کوچیک از خود بچه‌ها تو جای مناسب هم اونها رو سر ذوق بیاریم وهم عشق علی اصغر و رقیه رو براشون نهادینه کنیم.
🍃 حواسمون باشه به بهانه انجام کارهای عزاداری ویا گرفتن تبرکی حقی ازکسی ضایع نشه و #نماز_اول_وقت مون به تاخیر نیفته که خود آقا در بحبوحه جنگ این گفتگوی عاشقانه الهی رو به تاخیر ننداختن.
👌 اگه موقع نوشیدن آب به یاد لبهای تشنه حضرت سلامی روانه محضرش میکنیم، موقع دیدن منکرات هم یادی از هدف و دل تشنه حسین کنیم چراکه به فرموده خودشون"برای اصلاح امت جدشون"و #امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر قیام کردند.

✅ هدف عزاداریهای ما باید رسوندن پیام عاشورا باشه و تذکر درسی که امام بخاطر اون جان خودشون رو فدا کردند.
 کمی به خودمون بیاییم و محاسبه کنیم توی این یکسال چقدر تلاش کردیم خودمون رو به حسین(علیه السلام) نزدیک کنیم و چقدر موفق بودیم؟
🔴 اقتدا کنیم به #حسینی که تا لحظه آخر دست از #هدایت دشمن برنداشت و ناامید نشد، حسینی که مثل کوه در مقابل ظلم و ستم ایستاد و ذلت و خواری رو نپذیرفت.ولی در مقابل خانواده نهایت محبت و نرمی رو بکار گرفت نکنه مابرعکس کارکنیم!
🔵 بیاییم اقتدا کنیم به #عباس که تابع ولایت و در اوج وفاداری بود حتی اگر امان نامه از دشمن برسه.
⚪ بیاییم اقتدا کنیم به #علی‌اکبر که باشجاعت و صلابت جوانی خودش رو فدای زنده نگه‌داشتن اسلام کرد.
⚫ اقتدا کنیم به حجاب #زینبی وصبر واقتدار زینبی که در اوج مصیبت و مقابل دشمن انقدر به خدای خودش اعتماد داشت که نه تنها نشانی از ضعف بروز نداد که همه رو برای خدا جز زیبایی نمیدیدکه فرمود"ما رایت الا جمیلا”
💟 لااقل اقتدا کنیم به #حر که توبه کرد و برگشت و راه سعادت رو انتخاب کرد،لااقل توبه کنیم کمی به خودمون بیاییم و باخدا عهد کنیم که هرچه بیشتر خودمون رو به اهداف حسین نزدیک کنیم از خود آقا یاری بخواهیم که دراین راه دستگیرمون باشه،که نه فقط به زبان بلکه از عمق دل به یاد حسین باشیم و عزاداریهامون از سر معرفت باشه.
🍁 جایی خوندم که نوشته بود شاید نمازی که قضا بشه جبران کنیم، روزه اگر قضا شد جبران کنیم ولی اگر #ولایت قضا شد جبرانی نداره.
🍂 تو سقیفه قضا شد زهرا شهید شد، 🍂 تو صفین قضا شد علی شهید شد، 🍂 تو کوفه قضا شد تابوت حسن تیرباران شد
🍂 تو کربلا قضا شد برحسین اسب تازوندن…
❌ حواسمون باشه ولایتمون قضا نشه.
این روزها حواسمون به ولایت مداریمون تو فضای مجازی باشه حداقل به شبهات و توهین‌ها دامن نزنیم و این ایام رو مورد تمسخر قرارندیم حداقل ما اینطور پیام‌ها رو منتشر و نقل نکنیم، دشمن به خیال کمرنگ کردن عشق حسین اینکار رو میکنه ما کمکش نکنیم هرچند که موفق هم نمیشه یزیدیان خواستند حسین محو بشه ولی برعکس نام حسین بعد از هزار وچندین سال هرساله درخشانتر میشه و قیامش درسی شد برای تمام جهانیان.
هنوز هم برای حسینی شدن دیر نیست
سعی کن حرص و طمع خانه خرابت نکند
غافل از واقعه روز حسابت نکند
ای که دم میزنی از عشق حسین بن علی
آنچنان باش که ارباب جوابت نکند

#به_قلم_خودم

نعمت

من به مغزیجات کهنه مثل تخمه، بادام، پسته و… حساسیت دارم.
از قضا دیروز مقداری از اینها یافت شد و من که حساسیت را فراموش کرده بودم نشستم سرش تا اگر دانه سالمی یافت شد جدا کنم؛ که ناگهان چشمم اعتراض خودش را با خارش نشان داد. 🙃
با انگشت افتادم به جانش و خوب ماساژش دادم 😬 که این بار دریچه اشکش را باز کرد، من هم دستمال کاغذی را به یاری طلبیدم.
آنقدر به هم علاقه پیدا کردند که دستمال خودش به چشمم چسبید 😄
اما حالا چشمم باد کرده بود و حسابی تنگ شده بود.
بالاخره تسلیم شدم و رفتم چشم بخت برگشته را شستم بعد هم، یک نعلبکی چای برای چشمم ریختم نوش جان کرد(شستشو با چای 😅 ).
اما خب به این راحتی‌ها آشتی نکرد و باز هم نمیتوانستم خوب ببینم. :|
اینجا بود که واقعا فهمیدم چقدر راحت نعمت دیدن در اختیارم بوده ولی برایم عادی بود و متوجهش نبودم و شکرش را بجا نیاوردم.
واقعا چه نعماتی که داریم ولی قدرش را نمیدانیم. این چشم که بهرحال به لطف خدا امروز خوب شد 🙂 ، ولی باید بیشتر حواسمان به چیزهایی باشد که شاید در یک لحظه و به سادگی از دست برود و اگر از دست رفت قابل برگشت نیست، مثل پدر و مادر،دوست خوب وتک تک ثانیه های زندگی،نفس‌هایی که میکشیم و… 👌
باید بیشتر شکرگزار خدایی باشیم که بدون درخواست و چشم‌داشتی این همه نعمت عطا کرده و رحمت وفضلش آنجایی به اوج می‌رسد که در برابر شکر ناقص ما هم پاداشی در نظر گرفته‌است. ☺
کاش کمی بیشتر توجه کنیم
سبحان الله والحمدلله ولا اله الا الله والله اکبر

#به_قلم_خودم

#تلنگر

رمضان

همین یک ماه پیش بود که آمد. با آمدنش همان حس عجیب همیشگی راپیدا کردم. حس شادی و آرامش، همرا کمی دل نگرانی.
💼 چمدانش را گوشه ای گذاشت،2سطل بزرگ هم آورد 🗑
نگاهش کردم.برایم توضیح داد مثل هرسال:
این سطلها را میبینی؟ توی این هرچی کینه،کدورت،غیبت،تهمت،دروغ،سهل انگاری وعدم توجه و…داری بریز. 
حیف وجود توست که اینها را همراه داشته باشی،تو باید نور باشی
آخر ماه اینها را میبریم بیرون و دور میریزیم تا ازدستش راحت شوی.
اما این یکی، اگر دلگیری،دلشکستگی یا اشتباهی داشتی بریز. اینها بازیافتیست،میبرم خودِ خدا حلش کند،جواب دهد وببخشد.
❤ میدانی که چقدر مهربان است؟! دنبال بهانه است برای دادن جرعه ای از دریای رحمتش.وفقط یک چیز میخواهد اطاعت خالصانه :)
بی تابی ام را که دید،رفت سراغ چمدانش؛ بازش کرد. دوباره پر بود از چیزهای قشنگی که زیباییش برای کسی که درک کند خیره کننده است.
گفت:بیا بردار،ازهرکدام که میخواهی و هرچقدر دوست داری ☺
نشستم، اول بلورهای روزه را برداشتم 💎 ،بعد هم گلهای قرآن راجزء به جزء هرروز یک گل. 🌹
چندجام 🏆 دعا وگوی صلوات واستغفار وتسبیح. چند تاهم نگین انگشتری که نام ائمه رویش حک شده بود برای اینکه بیادشان باشم وکمک بگیرم ازشان.
:idea: چند چراغ نماز وتعدادی عطر خوشبوی خوشرویی وکمک به دیگران.ومقداری چیزهای دیگر.
یک چیز همیشه ته چمدانش بود که آرزوی آن را داشتم، میگفت:مدال 🏅 بندگیست. مدال اخلاص ومحو او شدن،مومن واقعی شدن. اگر خوب تلاش کردی آخرکار خودم به تو میدهمش.
بلند شدم وهدیه هایم رابرداشتم.گفت:مواظب باش باغفلت خرابشان نکنی،نگذاری دست آلوده نفس وشیطان بهشان برسد،میدانی که چقدر لطیفند!!!
.
.
.
و حالا چند روز است که مدام تذکر میدهد  مراقب باش، دارد تمام میشودها،کم کم باید بروم ها.
ومن بازهم غفلت کردم :|
چه روزهای خوب وزیبایی بود 😌
امروز داشت وسایلش راجمع میکرد.
با اینکه کمی سبک شده بودم اما هنوز مقدار زیادی زباله درونم بود. :twisted:
چندتا از هدیه ها خراب شده بود :’( وتعدادی هم سالم بود 😄 آنها را به من داد وگفت:بگذار گوشه طاقچه دلت ولی حواست بهشان باشد بازحمت به اینجا رسیدند خراب نشوند. 🙂
گفتم: نمیشود کمی دیگر بمانی؟ اینها که خراب شدند چی؟ قول میدهم…
گفت:نه گفته بودم فقط یکماه میمانم باید بروم. نا امیدهم نباش.
چشمم به همانی افتاد که از روز اول دنبالش بودم 🏅 .داشت توی چمدانش میگذاشت پس امسال هم…اشکهایم سرازیر شد 😭 😭
متوجه شد دستی از روی محبت بر سرم کشید و یک شاخه گل به من داد 🌷 شاخه گلی زیبا وخوشبو.
گفت:این هم عیدی ات.
لبخندی زدم و خوشحال شدم 😍
چمدانش را برداشت،دوباره اشکهایم راه گونه ام را درپیش گرفت دستم را به نشانه خداحافظی بالا بردم 👋 و او در لرزش قطرات اشکم دور شد و رفت.
رمضان را میگویم…

#به_قلم_خودم

دوست بی معرفت

دوستی دارم که سالهاست از دوستیمون میگذره، همسایه بودیم وهمبازی دوران بچگی. اما خیلی زود از شهرمون رفتند وفقط خاطرات محوی از بازیهامون باقی موند. :| تا اینکه فکر میکنم از برکت شهدا بود که بعد11سال یک روز تو یادواره شهدا دیدمش 😍 و دوباره ارتباط شکل گرفت.ازطریق همین فضای مجازی 📱
وهروقت که به شهرمون میومد وفرصت میشد حتما بهم سرمیزد یا باهم بیرون میرفتیم :) بعدهم ازدواج کرد ولی همچنان در ارتباط بودیم.
اما چندماهیه که دیگه اون دوست قبلی نیست؛ یادی از من نمیکنه.میگه سرم شلوغه و کار دارم. درکش میکنم. خودم هر وقت برسم بهش پیام میدم. 💬 یبار بهش گفتم: سلام #دوست_بی_معرفت .
میگه بیادت هستم 💭 اما نمیرسم پیام بدم 🙄 این دیگه چجور دوست داشتنه؟ اگه من هم مثل خودش رفتار کنم که دیگه دوستی ای باقی نمیمونه!!!مگه میشه کسی رو دوست داشته باشی ولی نشون ندی ⁉ خواستم فراموشش کنم اما یاد حدیثی از حضرت علی(علیه السلام) افتادم:
عاجزترین مردم کسى است که از به دست آوردن دوستان عاجز باشد و از او عاجزتر کسى است که دوستانى را که به دست آورده از دست بدهد. 1
پس گذاشتمش گوشه دفترچه دوستیهام باشه؛ برای اینکه گاهی احوالی ازش بپرسم.

فکر کردم من هم همینطورم!!! میگم امام زمان(عج الله تعالی فرجه) رو دوست دارم :) اما چقدر برایش وقت گذاشتم؟ ⏰ چه کاری برای خوشحالیش کردم؟ هربار گرفتاری وغفلت را بهانه کردم وفقط موقع مشکلاتم بیادش بودم :| درحالیکه امام عصر همیشه بیاد ما هستند ودرحق ما دعا میکنند. که خودشون فرمودند: ما در رعایت حال شما کوتاهی نمی‌کنیم و یاد شما را از خاطر نبرده‌ایم، که اگر جز این بود گرفتاری‌ها به شما روی می‌آورد و دشمنان شما را ریشه کن می‌کردند. پس از خدا بترسید و ما را پشتیبانی کنید. ٢
میدونم انقدر مهربون هستند که من رو کنار نگذارن. اما نکنه منم برم گوشه ای از دل آقا ❤
نکنه وقتی بهشون سلام بدم در جوابم بگن: سلام #بی_معرفت… 😭 😭 😭
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ

#به_قلم_خودم

1.مصادر نهج البلاغه، ج 4، ص 14
٢.بحارالأنوار، ج 53، ص 175

مادر

مادربزرگ عزیزم، اکنون یکسال از نبودنت میگذرد؛ هربار که از جلوی خانه ات میگذریم یا پا به آنجا میگذاریم، نبودت حس میشود.
یکسال میشود که گرمی دستانت را لمس نکرده ام ونیستی تا برایم شعربخوانی،شعرهای زیبا وپرمعنا که از بر میخواندی و گاه از ماهم میخواستی آنها را بخوانیم.
خاطرات کودکی ام را که ورق میزنم رد پایت در جای جای آن به چشم میخورد.همان روزهایی که از راه مدرسه به خانه ات می آمدم وشب را کنارت سپری میکردم.
همان روزهایی که کتابی برمیداشتی ومن معلمت میشدم تومیخواندی و هرجایی نمیدانستی برایت میگفتم وسرخوش از تعریفت میشدم که میگفتی خانم معلم تو هستم!
هرچند این اواخرکمتر به دیدارت می آمدم ودلم طاقت نداشت تورا بیمار ببینم ولی سخت دلتنگ توام.
هنوز احساس میکنم گوشه خانه ات آرام خوابیده ای یا درسکوت به ما نگاه میکنی ودر ذهنت چه میگذشت نمیدانم… . گاهی نامی ازما میپرسیدی یا شعری میخواندی.وهنوز باورم نیست که دیگر نیستی…
وجودت گرمابخش وجودمان بود.
این اواخر بیماربودی وگاه بی طاقت میشدی ومیخواستی بروی وحالا رفته ای. فرزندانت به نوبت کنارت بودند وسعی میکردند تنهایت نگذارند وحالا بعدیکسال هنوز بی قرار نبودنت هستند. :| :| :|
حال که اولین سالگردتت مقارن با ایام #فاطمیه شده وفرزندان #علی داغدار مادری چون #زهرا یند، میگویم…
میگویم برای فرزندانت ونوه هایت…میگویم اگر مادربزرگ رفت، اگر مادر رفت داغ مرگ پدرش را بر دل نداشت، چراکه سالها از نبودنش میگذشت، اگر مادر رفت شوهرش راتنها نمیگذاشت بلکه پس از چند سال دوری به دیدارش میرفت؛ اگر مادر رفت جوان نبود وفرزند صغیرنداشت،که دخترانش محبت مادری را درکودکی چشیده بودند هرچند هنوز هم نیازمند وجودش بوده وهستند؛ اگر رفت حقش غصب نشده بود وجلوی چشمان پسرانش سیلی به صورت چون ماهش نزدند وجلوی او همسرش رادست بسته به محکمه بی عدالتی نبردند،اگر رفت کسی پهلویش رانشکسته بود وآثار کبودی بر بدنش به چشم نمیخورد 😭 و درخانه اش را به آتش نکشیدند، اگر رفت مخفیانه وغریبانه کفن ودفنش نکردند ومزارش بر دوستدارانش پوشیده نیست، بلکه ماوای دلتنگی آنها هرعصرپنجشنبه کنار سنگ مزارسردتوست. واینگونه تحمل داغ مادبزرگ برما آسان میشود چراکه چون #زهرا مظلومانه شهید نشد و زبان از بیان ظلم هایی که بر تو رواست قاصر است #یا_زهـــرا
⚫ جهت خشنودی حضرت زهرا وتسکین دل فرزندانش بالاخص مهدی فاطمه وشادی روح تمامی رفتگان #صلوات

#به_قلم_خودم

جا مانده

هربار موسم پیاده روی اربعین میشد، فقط تصاویر را از تلویزیون نگاه میکرد با آرزویی در دل که کاش من هم در بین آنها بودم.
هیچ نمیتوانست تصور کند چه حسی دارد در بین جمعیت عاشقان، پیاده، با تمام سختیهای راه بروی برای رسیدن به دیار عشق.
یا چه لذتی دارد حتی بایک لیوان آب کنار جاده به انتظار بایستی تا آن را بدست عاشق تشنه لبی برسانی فقط به عشق او، شاید توراهم در جمله خدمتگزارانش ثبت کند.
فکری کرد که باید سبک دل بروم؛ حلالیت بگیرم از دیگرانی که حقی به گردنم دارند، باید دل را پاک کنم؛ مگر میشود با دلی چرکین به دیدار پاکترین رفت؟
احساس میکرد با کاروان زینب عازم کربلاست، از شام تا کربلا. اگر آن روز نبود حالاکه بود،هنوز هم میتوانست یاریگر زینب باشد، تسلای دل او باشد.
میتوانست با حجابش،عفافش وبیان معارف اهل بیت، زینبی شود. حتی از همین راه دور وحتی جدای از خیل #یاوران_زینب(س).
حال که فقط دلش را روانه میکرد و #با_پای_دل زائر بود،باید با دل پاک میرفت.
کوله بار عشقش را گوشه ای گذاشت،اشکهایش سرازیر شد و به تصاویر تلویزیون زل زد به انتظار سالی دیگر؛
باز هم اربعین شده بود ولی زائرش نبود…

#به_قلم_خودم

کلاف سردرگم

#به_قلم_خودم

نخ کاموا گرفته بودم برای بافتن کیف دستی کوچک. گفتم نخش را زودتر بپیچم، بدون توجه به کلاف نخ فوری برش داشتم و با خواهرم مشغول کشیدن نخ از دل کلاف و پیچیدنش شدیم وهمین بی توجهی کوچک کار دستمان داد ونخ ها درهم گره خورد. پیچیدن کلاف که به آسانی انجام میشد چند ساعت وقت من ومادر وخواهرم را گرفت تا گره ها را باز کنیم و نخ را بپیچیم؛ هر چند در این میان کلی به کارهای خودمان میخندیدیم، نخ ها دور دستم پیچیده بود،گفتم حالا باید دست خودم را از لابلای نخ نجات بدهم 😅
چند بار گفتیم اصلا قیچی بگذاریم و بچینیمش وخلاص، اما باز گفتیم با #فکر و #صبر و #حوصله بازش کنیم.
گاه گاهی هم متوجه نمیشدیم که چطور نخ ها خود بخود باز میشوند،انگار کسی فرمان میداد شیطنت بس است.
وبالاخره هم موفق شدیم و بر گره های شیطان که مدام درهم میپیچیدند پیروز شدیم 💪
به این فکر کردم که #زندگی ماهم مثل یک کلاف است که باید آرام وبا قاعده آن را بپیچیم و زیبا تحویل دهیم اما گاهی یک سهل انگاری کوچک چنان گره و گره هایی وسط زندگی می اندازد که…
میشود قیچی گذاشت واز همانجا زندگی راقطع کرد وبگذاریم گره ها پیروز شوند؛ و میشود باصبر و درایت و کمک از دیگران قاعده باز کردن گره را یافت و هرچند سخت ولی آرام آرام تمام گره ها را باز کنیم و بدانیم قدرت برتری هست واگر #توکل کنیم وبه او ایمان داشته باشیم گاهی گره ها را آنطور که نمیفهمیم باز میکند.
این انتخاب خودمان است که به #مشکلات بفهمانیم مومن کم نمی آورد اگر صبر و توکل داشته باشد. یا اینکه بگذاریم زندگیمان را بازیچه قرار دهند.
و درصورت #انتخاب درست است که لذت زندگی را میچشیم. :)

دلم گرفته ای خدا

#به_قلم_خودم

#حرف_دل

خدایا! دلم گرفته…
میگن وقتی دلت میگیره وقتشه با خدا خلوت کنی
خدایا! خسته شدم، از آدما، از زندگی، از روزگار، و از خودم، خودم و خــــودم…
خودم رو گم کردم، آرامشم رو گم کردم، تو رو گم کردم…
چه دنیای بی رحمی!
قرار نبود که من اینجا تنها باشم؛ قرار نبود سردِ سرد بشه. آره میدونم قرارم نبود من بد بشم، قرار نبود ناراحتت کنم…
اما خدای من! من بنده ضعیف و خطاکار وفراموشکارم؛ تنها امیدم به فضل و رحمت توست، اگر ازمن دریغ کنی من هیچم.
دستم رو رها نکن، در این کوره راه زندگی، که دستان تو رو کم دارم.
راهم کج میشه اگه سر دوراهی ها نور فانوست نباشه، آخه راه تاریکه و خودم باعثش شدم اما نمیخواستم اینجوری بشه.

ای که مرا خوانده ای راه نشانم بده

خدایا! آدما یه روز وارد زندگیمون میشن وبعد میخوان برن، درست وقتی بهشون نیاز داری؛ چرا؟؟؟
اصلا انگار وقتی هستند اونا رو نمیبینیم وبعد دلتنگشون میشیم!
چرا همه درگیر گرفتاریهاشون میشن وگاه همدیگه رو یادشون میره؟
اصلا کاش به آدما نیازی نداشتیم! ولی نه اونطوری هم زندگی خوب نبود!

آهای آدما قدر لحظه های زندگی و داشته هاتون رو بدونید، اطرافیان رو ببینید ومحبت رو دریغ نکنید؛
فقط یه نگاه به دستان پدر و مادر که برای شما زحمتها کشیده واینکه چشم براه هستند، یه نگاه به چشمای کودکی که جز شما تکیه گاهی نداره ویه نگاه به دوستی که دلش به بودن شما خوشه یه نگاه به…
نگید من!…اون!…شاااید!!! که ناگهان چقدر زود دیر میشود

خدایا هرچی صدا زدم هیــــچ جوابی نشنیدم، این سکوت آزار دهنده اس؛ فقط میدونم که دیگه خجالت میکشم ازت چیزی بخوام یا باهات حرف بزنم، اما فقط تو آرومم میکنی، همینکه خلوت میکنم آرامشی به وجودم میریزی که الا بذکر الله تطمئن القلوب
حیف که من باز هم خرابش میکنم.
خدایا، خدایا، خدایا، آمادگیش رو ندارم ولی میشه منا ببری، تا بیشتر ازین کارنامم رو سیاه نکردم؟
خسته ام؛ نمیخوام ناشکری یا گله کنم، فقط درد دلما پیشت آوردم، فقط
دلم گرفته ای خـــداااا

انتظار فرج

#یاران_امام_زمان

#تفسیر_هود_آیه_80

#انتظار_فرج
در روایت داریم: اَفضلُ العباده انتظارُ الفرج.
“انتظار فرج بزرگترین عبادت است”
چون بزرگترین اثر تربیتی را در شخص منتظر دارد. کسی که انتظار امام زمان را میکشد،سعی میکند خود را به آن حضرت نزدیک کند واعمال ورفتارش را درست کند. حسادت،کینه،نفاق وکارهای خلاف را از خود دور کرده وخود را به فضایل اخلاقی آراسته کند.

#التماس_دعا

📚 #گفتار_معصومین

#آیت_الله_مکارم_شیرازی

ویژگی یاران امام زمان

#یاران_امام_زمان

#ویژگی_یاران_امام_زمان

#تفسیر_هود_آیه_80

امام صادق علیه السلام در تفسیر آیه80هود 3ویژگی برای یاران حضرت ذکر کردند:انّ الرَجلَ منهم یُعطی قوهَ اربعین رجلاً و انّ قلبَه لَاَشدَّ مِن زُبَرِ الحدید و لو مرّوا بِجبالِ الحدید لَقَطعوها(بحارالانوار،ج52،ص125)
١- یکی از آنها به اندازه 40 انسان قدرت دارد. قوت از نظر مدیریت،ایمان،تقوا،علم ودانش
٢- قلب آنها یعنی اراده،شجاعت وشهامتشان مثل آهن محکم و شکست ناپذیر است.
٣- اگر از کوه های آهن بگذرند،آنها رادرهم میشکنند.

باید همینگونه باشد چرا که آنها میخواهند دنیا را دگرگون کنند . این اشتباه است که کسی خیال کند همه کارها با اعجاز ودعا انجام میشود؛ بلکه از اسباب ظاهری وآدمهای لایق وشایسته نیز کمک گرفته میشود.
یار آن حضرت بودن #خودسازی میخواهد وباید نیروی علم،ایمان وایثار را درخود زنده کنیم تا لیاقت حاصل شود.

#ادامه_دارد

📚 #گفتار_معصومین

#آیت_الله_مکارم_شیرازی

یاران امام زمان

#یاران_امام_زمان

#تفسیر_هود_آیه_80
قال لوط علیه السلام: لَو انّ لِی بِکُم قُوّه اَو اوی الی رکن شدید(هود؛80)
قرآن از زبان حضرت لوط میفرماید: ای کاش در برابر شما قدرتی داشتم یا تکیه گاه وپشتیبان محکمی در اختیار من بود.
هنگامی که مهمانانی از فرشته نزد لوط آمدند در حالیکه حضرت هنوز آنها را نمیشناخت، عده ای برای مزاحمت مهمانان به آنجا آمدند.حضرت ناراحت شده وفرمود: ای کاش قدرتی داشتم وشمارا در هم میکوبیدم.
در ذیل این آیه حدیثی درمورد#یاران_امام_زمان آمده.
راوی از تفسیر این آیه پرسید،امام صادق علیه السلام فرمود: لوط آرزو میکرد یکی از یاران مهدی در اختیار او باشد. وسپس3ویژگی برای آنان ذکر کرد…

#ادامه_دارد

📚 #گفتار_معصومین

#آیت_الله_مکارم_شیرازی

میشود...

#به_قلم_خودم
امروز که از حوزه برگشتم، مادربزرگم خانه ما بود و داشت از خاطراتش میگفت؛ روزهای اول زندگی2نفره شان.
کنارشان نشستم وغرق شدم در دنیای جوانیِ مادربزرگ…
مادربزرگ از شروع زندگیشان گفت که با هیچ بود؛ واقعا با هیچ!
خدابیامرز پدربزرگم موقع ازدواج چیزی نداشت، حتی خانه. فقط یک زمین!
کارش هم کشاورزی بود در حد خودش نه اینکه محصولات زیادی بفروشد و صادر کند و… .
مادربزرگ راهم دست خالی راهی خانه بخت کرده بودند؛ فقط با چند دست لباس که به گفته خودش از پول قالیهایی که دردوران شیرین کودکی ونوجوانی بافته بود، برای خودش خریده بود.
کم کم پدربزرگ با زحمات شبانه اش خانه ای ساخت وبه آنجا نقل مکان کردند.
آن روزها حتی برق هم نداشتند.
مادربزرگ خودش گندم آرد میکرد ونان میپخت؛ نخ میریسید ولباس تهیه میکرد وکمک در کشاورزی ودامداری، وکارهای معمول خانه، درکنار اینها امر خطیر مادری را نیز عهده دار بود؛ آن هم نه مثل دوره ی حالاکه فوقش 2تابچه باکلی ناز وادا!
بزرگ کردن8فرزند با آن سختیها.(که من فکر میکنم الان که وسایل بروز نصف زحمات خانه داری را میکشند،میشود باداشتن بچه وکارها درس هم خواند ;) )
الان از آن8بچه،6تا باقی ماندند.یکیشان در آغازین سالهای مدرسه بر اثر بیماری ازدنیا رفت، وکوچکترین فرزندش هم در سن17 سالگی به شهادت رسید. زمانیکه فقط8ماه بود طعم شیرین عمو شدن راچشیده بود!(البته خواهر بزرگم نه من 😬 ) وتازه یکسال از مرگ پدرش میگذشت و او هم از زندگیش گذشت… .
مادربزرگم میگفت: ما قدیمها اینجوری زندگی کردیم، اگه هم شوهرمون میزدمون هیچی نمیگفتیم ولی حالا سریع میرن خونه باباشون! البته اگه هم میخواسن برن نمیشد، پدرشون خرج اضافه نداش، ما حتی بشقاب وقاشق هم نداشتیم وحالا انقد دارن که الکی تو کمدشون گذاشته! ما با سختی زندگی کردیم ولی من به پسرام گفتم زنتون رو سختی ندید، حقم ندارید بزنیدش!
بعد هم نگاهی به من وخواهرم که چند دقیقه میشد به جمعمون اضافه شده بود کرد وگفت: تو زندگیتون صبر داشته باشید.
مادربزرگ راست میگوید؛ زندگی الان شده پر از تجملات، چشم وهم چشمی ها وچیزهایی که شاید اضافه باشد وفقط مایه دردسر پدرومادر ودیگران است.(البته نه اینکه تفریط کنیم وعرف راهم در نظر نگیریم). آن زمان چیز زیادی نبود ولی ایمان و محبتها بیشتر بود. روابط خانوادگی بیشتر وصمیمی تر بود.
گاهی فکر میکنم: درسته الان هم زندگی به تناسب سختیهای خودش رو داره ولی آیا من میتونستم با اون شرایط زندگی کنم و گله هم نکنم؟(خدایا شکرت!) چون تو اون زمونه هم بودند افرادی که زندگیهای بهتری داشتند.
میشود بر مشکلات صبر کرد،میشود محکم وبا اراده بودآن هم در برابر سختیهای راه طلبگی که چه شیرین است تحمل سختی راهِ امام غریبمان، میشود از چیزهایی که ضروری نیستند چشم پوشید، میشود حتی به دیگران کمک کرد تاسختی زندگی را کمتر حس کنند وهمه طعم آرامش را بچشیم، آرامشی که در پس لبخند خداست. زندگی ارزش غصه ندارد؛ میگذرد… .

حسادت

#اخلاق

#حسادت
دشمنی حسود در واقع با خدا و قدرت اوست. چون خدا بنابر مصلحت و لیاقتِ هرکس، چیزی به او میدهد. البته وقتی انسان تلاش کند؛ خدا قابلیتِ داشتنِ برخی نعمتها را به او میدهد.
امام صادق(علیه السلام): اِنَّ المومنَ یَغبِطُ ولایَحسُد والمنافقَ یَحسُد ولایَغبِط
همانا مومن غبطه میخورد وحسادت نمیورزد ومنافق حسادت میکند وغبطه نمیخورد.
این است که وقتی به کسی حسادت کنیم، هرچند درظاهر رفتار خوبی داشته باشیم، از محسود بدگویی میکنیم. بنابراین حسادت موجب گناه میشود وبه تدریج همانند ذوب یخ، ایمانِ آدمی را کم میکند.
راه درمان آن اینست که به عواقب آن بیندیشیم وبه جای بدگویی از محسود، از او تعریف کنیم. مثلا داشته های خود را ببینیم که شاید او نداشته باشد وبگوییم اگر من فلان نعمت را دارم واو ندارد، در عوض او این نعمت را داراست وبگوییم او چه بنده خوبی بوده که خداوند او را از چنین نعمتی برخوردار کرده است.

تجدید عهد

#به_قلم_خودم #حرف_دل #تلنگر
روزهای آخر سال است وهمه در تکاپوی خانه تکانی وخرید عید. امشب آخرین شبِ جمعه سال است؛ کسی بفکرت هست #آقا_جان ! نمیدانم بگویم منتظرت بودم یانه؟ که اگر بودم چه کردم؟ واگر نبودم وای برمن!
این جمله را بارها شنیده ام که اول بفکر خانه تکانی دل باشید، چقدر خانه دلم غبار دارد، غبار گناه وغفلت…
فکرش را بکنید آقا بخواهد از حوزه بازدید کند، بگویند طلبه ها فردا بیایید فرمانده برای بازدید می آید! آمادگی دارم؟ اصلا چیزی برای گفتن دارم؟
حوزه ها همانی هستند که آقا میخواهد؟
به عنوان سرباز آقا سربلندم یا سرافکنده؟ نکند ازکنارم عبور کند بی آنکه نگاهی به من بیاندازد!

#آقا_جان! دلم زنگار بسته. همانی که خواستی نبودم، شاید تلاشی هم نکردم. اما میخواهم جبران کنم. سربازی باشم مایه افتخار یا حداقل کاری کنم که بگویم تلاشم را کردم و لبخند تاییدت را ببینم.
دستم را بگیر و کمکم کن. من در سال جدید تلاش میکنم حتی الامکان نمازهایم سروقت باشد، غیبت نکنم، کم نگذارم چه درخانواده چه جای دیگر، تلاش میکنم از گناهان دوری کنم، از آنچه خدا داده بهترین استفاده را در بهترین راه بکنم، بهانه نیاورم و محکم بایستم پای تمام سختیها.
کمک کن دچار غفلت نشوم، دچار کبر، عجب، ریا و…
میخواهم لحظه تحویل سال تجدید عهد کنم. میدانم که خوب جایی هستم پس مرا هیچگاه از آن جدا نکن که آرامشم در همین است که در خانه تو باشم.
مولای من نیم نگاهی از تو هم مرا کافیست…

تیک تاکِ فرصتها

#تولیدی

#به_قلم_خودم

امروز عصر درخانه تنها بودم،کاری هم برای انجام دادن نداشتم، دراز کشیدم؛سکوت مطلق بود وهیچ صدایی نمی آمد؛ اما نه…مثل همیشه صدای تیک تاک ساعت بگوش میرسید. صدایی که خبر از گذر زمان میدادو مرا به خاطرات میبرد…
خاطره لحظات انتظار، شبهایی که همه خواب بودند ولی انگار خواب از چشمم فراری بود ودر تاریکی شب فقط ساعت بامن حرف میزد، تیک تاک ساعت سالن امتحانات که گاه اضطرابم رابیشتر میکرد که الان وقت تمام میشود ومن میمانم وسوالهای ننوشته…
صدای تیک تاکی که خبر از گذر زمان میداد،گذر عمر،گذر فرصتها. یاد حدیثی از امام علی(علیه السلام) افتادم که فرمودند: فرصت(مناسب) زود میگذرد ودیر برمیگردد.
یاد فرصتهایم در زندگی افتادم که به راحتی از دستشان دادم.
چرا گاهی فراموش میکنم عمر در گذر است؟ وخیال میکنم حالا حالاها دراین دنیا هستم! که اگر فراموش نکنم دیگر غصه معنایی ندارد وبی محبتی،توقع،منت و…جایی ندارد.
چقدر این ثانیه ها را خالصانه برای او زندگی کردم وبیادش بودم؟ مگر نه اینکه گفته شده همیشه بیادش باشیم ومگر نه اینکه ذکر خدا یعنی “هرگاه به چیزی فرمان دهد،پیروی کنی واز چیزی نهی کند،ترکش کنی."١
دوباره صدای ساعت درگوشم پیچید؛انگار با هر تیک تاکش به من میگفت: عجله کن…استفاده کن…وقت نداری و خدا منتظر است…

١:امام صادق(علیه السلام)

خبر در اسلام

#خبردراسلام

🍀اسلام درباره چگونگی سخن ونقل خبر تاکید فراوانی کرده، ازجمله:
🗣قرآن از کسانی که هرخبری رامیشنوند ونسنجیده آن را نشرمیدهند، بشدت انتقاد کرده ومیفرماید:خبر رابه اهل استنباط عرضه کنیدواگر حقانیت آن ثابت شد،آنگاه آن را پخش کنید.(نساء،83)
✍قرآن برای کسانی که باپخش اخبار دروغ،درجامعه دغدغه ایجاد میکنند،کیفری سخت معین فرموده است.(احزاب؛60)
⭐پیامبر درسال آخرعمر شریف خود درسفرحج فرمودند:کسانی که خبرهای دروغی ازمن نقل میکنندزیادندو درآینده زیادترخواهندشد،هرکس آگاهانه بمن نسبت دروغ دهد،جایگاهش دوزخ است،وهرچه از من شنیدید به قرآن وسنت من عرضه کنید، اگرموافق آن دو بود بپذیرید وگرنه رد کنید.
☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄☄
📚دقایقی باقرآن/ص209و210
💥(مخصوصا امروزه باوجود فضای مجازی این دقتها باید بیشتر بشه ومراقب باشیم هرپستی را منتشر نکنیم)💥

لاله های بی نشان

:
🌷لاله های بی نشان🌷
از آن بالا نگاهی به شهر انداختم؛ مثل همیشه زیبا وآرام. چراغهای شهر مثل هلالی دورتادور تپه را گرفته بودند وگنبد زیبای امامزاده درمیان آنها خودنمایی میکرد.
تپه ای میان زمینهای کشاورزی ونخلستان، که دورتادورش را نخلها زینت داده بودند.
همیشه اینجا را دوست داشتم،مخصوصا شبها که زیباییش دوچندان میشد. اما راحت نمیشدرفت؛ یعنی امنیت و آرامش را بعضی جوانها -که نمیدانم خودشان وزندگی راچطور معنا کرده بودند- سلب میکردند.
ولی حالا مدتیست دو لاله بی نشان زینت بخش تپه شده وچون نگینی بر انگشتر میدرخشند.
آرامش، معنویت ومعنای زندگی حقیقی، حس خوبیست که به آدم منتقل میکنند.
هربار که اینجا می آیم وزیارت نامه میخوانم به خودم یادآوری میکنم که زندگیم مدیون خون هزاران شهید است؛ که زندگی چیزی فراتر از دید مادی ماست.
آمدن به این تپه حالا شور وحال دیگری دارد: سرسبزی اطراف، گنبد زیبای امامزاده وساعتی خلوت کردن باشهدا…
اینبار هم زیارتنامه خواندیم وکمی دور هم نشستیم. قبل از اینکه سوار ماشینها شویم وسرازیر شویم نفس عمیقی کشیدم واز آن بالا نگاهی به شهر انداختم…

حسن_خلق

#حُسن_خُلق شامل: خوش رویی، خوش گویی و خوش رفتاری است. امام صادق(علیه السلام) این سه را محدوده حسن خلق دانسته اند.
💫کاش ماهم نه فقط در ظاهر بلکه درباطن همینگونه باشیم.
💎🌟💎🌟
🌟💎
از عصبانیتهای بیجا، حرفهای نابجا، کارهای ناشایست، وحتی صورت اخمو و ترشرویی بپرهیزیم.
وقتی #تقوا ی الهی داشته باشیم وهمه چیز را با دید حق واز منظر عقل بسنجیم و از هوا ونفس پیروی نکنیم امید است مزیّن به اخلاق الهی شویم. تخلقوا باخلاق الله
💭بیاییم همه را دوست داشته باشیم. اما در مقابل ظلم وظالمی که امیدی به هدایتش نیست؛ آنجا بایستیم.
کاش کمی مهربانتر باشیم…
@masire_eshgh

حدیث

🌷رسول خدا(صلی الله علیه وآله):
در ترازوی عمل آدمی در روز قیامت، چیزی برتر از#حُسن_خُلق نهاده نمیشود وچیزی سنگینتر از آن نیست.
📚مفاتیح الحیات؛ص336
@masire_eshgh

حسن خلق

:

#حُسن_خُلق :
🔅حسن خلق محبوبترین وارزشمندترین عمل نزدخدا پس از واجبات الهی است.
🔅براساس روایات خوش خویی نه تنها سبب #نشاط زندگی فردی واجتماعی وآبادانی وفزونی روزی و#محبوبیت است، بلکه موجب نجات انسان و#آمرزش_گناهان وزمینه ساز قرب به پیامبر وبهره گیری از #شفاعت ایشان درقیامت است.
🔅حسن خلق از #رحمت الهی ریشه میگیرد واز فضایل نفسانی است؛ وبا لبخند وخوش رویی ظاهری که برای جلب منافع مادی است تفاوت دارد.
📚مفاتیح الحیات؛ص335
@masire_eshgh

توکل

توکل یعنی تکیه واعتماد بر خدا؛بطوری که قلب با یاد او آرام گیرد وبر اسباب وعلل طبیعی تکیه نکند.واین منافاتی با تحصیل اسباب ندارد وبی اعتنایی به آنها خلاف سنت وشریعت است.بلکه انسان باید از طریق اسبابی که خداوند در اختیارش قرار داده مثل: زراعت، صنعت، تجارت و… درپی روزی حلال باشد.واگر به خدا توکل داشته باشد او به بهترین نحو خواسته ها را محقق میکند.

توکل یعنی اعتقاد وباور داشته باشیم غیرخدا موثری نیست وهمه امور بندگان را اوخود برعهده میگیرد وبه تمامش توجه دارد"توحید افعالی” وقلب از اوهام جدا وبه حقیقت پیوسته وبه ضعیف دل نبدد واز آنچه مخوف نیست نهراسد.

دراین صورت حالت آرامش وطمانینه ای حاصل میشودوامور را به او وامیگذارد ویقین دارد هرچه با او کرد به صلاحش هست.ولی کسی که یقین ندارد وبا ترس وگمان قدم بر میدارد واز هوای نفس پیروی میکند هرگز به آرامش نخواهد رسید…

کمی تامل...

🔅🔰🔅🔰🔅🔰🔅🔰
مردی در حالی که به قصرها و خانه های زیبا مینگریست به دوستش گفت:
وقتی این همه اموال رو تقسیم میکردن ما کجا بودیم.

دوست او دستش رو گرفت و به بیمارستان برد و گفت: وقتی این بیماریها رو تقسیم میکردن ما کجا بودیم.

خدایا واسه داده ها و نداده هات شکر…

🔰🔅🔰🔅🔰🔅🔰🔅

دلنوشته

#دلنوشته انگار همین چند روز پیش بود…
آماده میشدیم برا ماه رمضون، برنامه ریزی برا بهره بردن هرچه بیشتر؛ گاهی فکر میکردیم روزای بلند وگرمای هوا رو چکنیم؟ شب قدر کجا بریم؟



و حالا گاهی خسته از گرماوسختی میگیم تموم نشد؟؟؟ ولی بعد که فکر میکنیم میبینیم چیزی نمونده، گذشت…فقط چند ساعت دیگه…خدایا داره تموم میشه، یعنی سالهای دیگه هستیم؟ خدایا توفیق عبادت وبهره هرچه بیشتر دراین روز آخر به ماعطا کن…خدایا! ببخش…گناهانمون رو ببخش…
خدایا…دیگه آخراشه میخوام داد بزنم بگم: من بدم، اشتباه کردم، کم کاری کردم، میخوام جبران کنم، کمکم کن…


خـــــدایـــــا! دوســــتت دارم…

محبت

  1. اولین حسی که انسان بدنبال آن است وتجربه می کند“مهر ومحبت” است. کودک از ورود به این دنیا می هراسد،انگار می داند به چه جایی پا میگذارد که به محض ورود گریه می کندو هیچ چیز اورا آرام نمیکند مگرآغوش پرمهرمادر…اما هنوز چیزی کم دارد، پدر را…بعد اولین بوسه پدر بر گونه اش،اولین لبخند را بدنیا میزند…دارد آنچه میخواهد…
  2. کم کم در دامان پر مهر مادر ودر میان محبت اطرافیان رشد میکند.ولی انگار رو به فراموشی میرود محبت اصلی، محبت همان که روزی میترسید از او جدا شود، محبت بیکران الهی…حالا دوستان زیادی هم دارد که هرکدام گوشه ای از زندگی ودلش را زینت داده اند، دوستانی باعشق ومحبت…اما هنوز چیزی کم است،آرامشی که فقط در آغوش خدا میتوان یافت…
  3. کودک دیروز با ناملایمات زندگی آشنا شده تا یادش نرود توجه به عشق ابدی را،گاهی از ناملایمات به تنگ می آید اما باید ساخت…او برایش برنامه ها دارد…می خواهد تبدیل به بهترینش کند…اما محبت اطرافیان هم باید باشد چرا که محبت لازمه زندگی است.
  4. ولی در دنیای امروز محبت کمرنگ شده،همه در هیاهوی فریبنده زندگی غرق اند، کم اند کسانی که محبت را زنده نگه دارند. کودک دیروز تنهاست…دلگیر از آدمیانی که محبت را به بازی گرفته اند و زمینی که سرد است…کاش هیچ دلی سرد نبود، کاش هیچ دلی برای کسی که محبت را نمیفهمد نمی تپید…چقدر بی توجهی دیگران آشناست، همان دردی که از وجودش نمی خواست پا به دنیا بگذارد.
  5. خدایا آسایشی را نمیخواهم که مرا ازتو وعشق دوستان دور کند، آرامش میخواهم…آرامشی در میان این دنیا…برای تو وکنارتو…
  6. چرا محبت دیگران فریبنده است؟ چرا دور کننده از یادتوست؟محبت به دیگران باشد، باشد نه اینکه بیاید وبرود، باشد ولی فقط برای رسیدن به تو. دلگیر نسیتم ازآدمیان چرا که آرامشم تویی…خدایا دلهای مارا با محبت عجین کن اما فقط با محبت خودت پیوند ده…فقط خودت…فقط تو…فقط خدا

قساوت قلب

🌾عوامل قساوت قلب (سنگدلی)

رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمودند:

لَا تُکْثِرُوا الْکَلَامَ بِغَیْرِ ذِکْرِ اللَّهِ، فَإِنَّ کَثْرَةَ الْکَلَامِ بِغَیْرِ ذِکْرِ اللَّهِ قَسْوَةُ الْقَلْبِ، إِنَّ أَبْعَدَ النَّاسِ مِنَ اللَّهِ الْقَلْبُ الْقَاسِی

در غیر یاد خدا پُرگویی نکنید؛ زیرا پُرگویی در غیر یاد خدا، سنگدلی می‌آورد و دورترینِ مردم از خدا هم شخص سنگ‌دل است. [1]

توضیح:

منظور از ذکر و یاد خدا فقط اذکاری مانند سبحان الله و الحمدلله نیست، بلکه هر سخنی که سبب نزدیک شدن بنده به خدا شود ذکر خداست؛ مانند گفتگو درباره احکام و معارف دین.

چرا تقلیدکنیم؟

چــرا #تقلید؟؟؟
☄اگر#اسلام ازتقلید#نهی میکندو#مسلمان باید#معارف رابشناسدچراتقلیدمیکنیم؟وبدون #استدلال به #رساله عمل میکنیم؟؟؟

💥تقلید2معنادارد:یکی اینکه بدون دلیلِ(اجمالی یاتفصیلی)وچشم بسته ازدیگران پیروی کند؛که این مذموم است.قرآن میگوید:آیاپدرانتان عاقلتربودندکه ازآنهاتقلیدمیکنید؟

💥معنای دیگراینکه انسان به مراجع مراجعه کند؛یعنی انسان ناواردبه واردوآگاه رجوع کند.این اصل درتمام زندگی وجوددارد چون یک فرد نمیتواند درتمام مسائل متخصص باشداما آنهارابصورت اجمالی میشناسد.

این #تقلیدبدون دلیل نیست ودلیل آن #اجمالی است.یعنی کسب #علم از #عالِم.

همانطورکه در #قرآن نیزذکرشده:فَسئَلوا اهلَ الذِکراِن کنتُم لاتَعلمون.

#آیت_الله_سبحانی

نیت

خلاصه نویسی خودم ازکتاب #علم_اخلاق 1.درس2

💎#نیت :اساس وروح عبادت است،همان که #عبادت را از#عادت جدامیکند؛💎نیت #انگیزه وشوقی است که مارا به انجام عملی،برای رسیدن به #هدفی ،وامیدارد.

💎#نیت همان شوق وانگیزه قلبی است،پس به زبان آوردن یاگذراندن از خاطر تاثیری درنیت ندارد.

🎗مهمترین چیز در زندگی #نیت_خالصانه (پاک از شائبه های غیر الهی)است.

🚩حال برای تغییروپاکسازی نیت چه باید کرد؟باید #ایمان و#اعتقاد خودرا به وعده های الهی تحکیم وتقویت کردتا به عظمت پاداش کار معتقدشد،ودر بی ارزشی #دنیا وجاذبه های آن اندیشید وآنرا ریشه کن کرد.

اعتقاد داشته باشیم که رسیدن به #هدف منوط به انجام عمل است،🚨اگرهدفی که باعث انجام کاراست اخروی باشد،نیت هم الهی است درغیراینصورت #مادی و#دنیوی است.

ازطرف دیگر مساله مهم دیگری قلب رابخود مشغول نسازد.

🚨بدون پیمودن این مسیروتحمل سختیهایش،صِرف تاکیدباذهن وزبان برنیت تنها #وسوسه وهذیانیست از جانب #شیطان برای فریفتن انسان.

👌ان شاءالله خداوند داشتن #نیت_خالصانه را به همه ما عنایت فرمایند.

دعایی دیگردرهرروز از این ماه،امام صادق(علیه السلام)

اَللَّـهُمَّ اِنّي اَسْئَلُكَ صَبْرَ الشّاكِرينَ لَكَ، وَعَمَلَ الْخائِفينَ مِنْكَ

، خدايا شكيبايي شاكرانت،و كردار ترسيدگانت

، وَيَقينَ الْعابِدينَ لَكَ، اَللَّـهُمَّ اَنْتَ الْعَلِيُّ الْعَظيمُ،

و باور عبادت‏كنندگانت را از تو مي‏خواهم، خدايا تو برتر و بزرگي،

 وَاَنـَا عَبْدُكَ الْبآئِسُ الْفَقيرُ، اَنْتَ الْغَنِيُّ الْحَميدُ وَاَنـَا الْعَبْدُ الذَّليلُ،

و من بنده بينوا و تهيدستم،تو بي‏نياز و ستوده‏اي،و من بنده‏ خوارم،

اَللَّـهُمَّ صَلِّ عَلي مُحَمَّد وَآلِهِ، وَاْمْنُنْ بِغِناكَ عَلي فَقْري، خدايا بر محمّد و خاندانش درود فرست،و عطاي اين خواسته‏ها را بر من منت بگذار به توانگري‏ات بر تهيدستي‏ام،

 وَبِحِلْمِكَ عَلي جَهْلي، وَبِقُوَّتِكَ عَلي ضَعْفي يا قَوِيُّ يا عَزيزُ

، و به بردباري‏ات بر ناداني‏ام، به توانت بر ناتواني‏ام اي قدرتمند اي عزيز،

 اَللَّـهُمَّ صَلِّ عَلي مُحَمَّد وَآلِهِ الاَْوصيآءِ الْمَرْضيِّينَ

 خدايا بر محمّد و خاندانش آن‏جانشيان پسنديده درود فرست،

وَاكْفِني ما اَهَمَّني مِنْ اَمْرِ الدُّنْيا وَالآخِرَةِ، يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ

و مرا از كارهاي دنيا و آخرت نسبت به چيزي‏كه بي‏تابم كرده كفايت كن اي مهربان‏ترين مهربانان.

دعای هر روز ماه رجب ازامام سجاد(علیه السلام)

يا مَنْ يَمْلِكُ حَوآئِجَ السّآئِلينَ ويَعْلَمُ ضَميرَ الصّامِتينَ،

 اي كه مالك حاجات خواهندگاني،و از باطن لب فروبستگان خبر داري،

لِكُلِّ مَسْئَلَة مِنْكَ سَمْعٌ حاضِرٌ، وَجَوابٌ عَتيدٌ،

از سوي تو براي هر خواهشي،گوشي شنوا،و پاسخي آماده است،

اَللَّـهُمَّ وَ مَواعيدُكَ الصّادِقَةُ، و اَياديكَ الفاضِلَةُ وَ رَحْمَتُكَ الواسِعَةُ،

خدايا به حق وعده‏هاي صادقانه‏ است و نعمتهاي فراوانت، رحمت گسترده‏ات،

 فَاَسْئَلُكَ اَنْ تُصَلِّيَ عَلي مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد،

از تو مي‏خواهم كه بر محمّد و خاندان محمّد درود فرستي،

واَنْ تَقْضِيَ حَوائِجي لِلدُّنْيا وَالاْخِرَةِ، اِنَّكَ عَلي كُلِّشَيْء قَديرٌ.

و حاجات دنيا و آخرتم را برآوري، چه همانا تو بر هر كاري توانايي.

دوعمل موکد درماه رجب

ماه رجب ماه امیرالمومنین(علیه السلام)میباشد،همانطورکه ماه شعبان ماه رسول خدا(صلی الله علیه وآله)وماه رمضان ماه خداست.<دوعمل دراین ماه مورد توجه است:

١-روزه

برای روزه این ماه فضیلت بسیاراست واگرشخص قادر برآن نباشد هرروز۱۰۰مرتبه این تسبیحات رابخواند تاثواب روزه آن رادریابد:<سبحانَ الاِلهِ الجلیل سبحان مَن لاینبغی التسبیحُ الّا له سبحان الاَعزِّ الاکرم سبحان مَن لَبِسَ العِزَّو هو له اهلb>

٢_استغفار

حضرت رسول(صلی الله علیه وآله):رجب ماه استغفارامت من است،پس در این ماه بسیار طلب آمرزش کنیدکه خدا آمرزنده ومهربان است ورجب را"اصب"گویندچون رحمت خدا دراین ماه برامت من بسیار ریخته میشود پس بسیار بگویید:<اَستغفِرُاللهَ واَساَلُهُ التَّوبَه>

برخی اعمال شب و روز اول رجب

شب اول:

غــــسل:ازپیامبر(صلی الله علیه وآله مرویست:هرکس دراول و وسط وآخر این ماه غسل کند،از گناهان بیرون آید مانند روزیکه از مادر متولد شده)

زیارت امام حســـین(علیه السلام)

این شب یکی از۴شبیست که به احیا آن توصیه شده:شب اول رجب/نیمه شعبان/عیدفطرعیدقربان
روز اول:

غسل

روزه

روز اول میلاد باسعادت امام باقر(علیه السلام)است.

برای این شب وروز دعاهاونمازهایی وارد است برای شرح آن به مفاتیح الجنان مراجعه کنید.

التماس دعا

حکایت

📚 #حکایت

دانشمندی در بیابان به چوپانی رسید و به او گفت :

چرا به جای تحصیل #علم ، چوپانی می کنی ؟

چوپان در جواب گفت :

آنچه خلاصه دانشهاست یاد گرفته ام .

دانشمند گفت :

خلاصه دانشها چیست؟

چوپان گفت : پنج چیز است :

🔅 تا #راست تمام نشده ، #دروغ نگویم .

🔅 تا مال #حلال تمام نشده ، #حرام نخورم .

🔅 تا از عیب و گناه خود پاک نگردم ، عیب مردم نگویم .

🔅 تا روزیِ خدا تمام نشده ، به در خانهٔ دیگری نروم .

🔅 تا قدم به بهشت نگذاشته ام ، از هوای نفس و #شیطان ، غافل نباشم.

🔺دانشمند گفت : “حقاً که تمام علوم را دریافته ای ، هر کس این پنج خصلت را داشته باشد از آب حقیقت علم و حکمت سیراب شده است !"🌹

دلنوشته

#آخرین_جمعه_سال_95

#دلنوشته_امام_زمان

💫این بقیه الله…💫

🌥غروب داره کم کم از راه میرسه،یه غروب دلگیـــر؛آخه غروب جمعه اس،اونم آخرین جمعه سال:|و"نیـــومد"…اون آقایی که"گفتیم"منتظرشیم نیومد؛فقط گفتیم

اما چه کردیم توی این سال؟؟؟🤔

نتونستیم جواز ظهور آقامون رو از خــدا بگیریم؛یعنی لایقش نبودیم!

خدایا!اگه نمیتونم کاری کنم که سبب “تعجیــل"بشه،حداقل کمکم کن کاری نکنم که سبب"تاخیــر"بشه!:’(

کاش لحظات پایانیِ آخرین جمعه سال میشد لحظات پایانیِ"فــراق"…

میشه “اولین جمعه سال"بشه"اولین روزظهــور"؟؟؟😭😭😭

خواهرا! بیایین موقع تحویل سال همه باهم یه چیزا بخونیم!"دعــای فرج"…

الهی عظم البلاء…

دنیادارمکافات...

ﺑﺘﺮﺱ ﺍﺯ ﺍﻭ ﮐﻪ ﺳﮑﻮﺕ ﮐﺮﺩ

ﻭﻗﺘﯽ ﺩﻟﺶ ﺭﺍ ﺷﮑﺴﺘﯽ …

ﺍﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺟﺎﯼ ﺗﻮ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺯﺩ …

ﻭ ﺧﺪﺍ ﺧﻮﺏ ﮔﻮﺵ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺧﻮﺏﺗﺮ ﯾﺎﺩﺵ

ﻣﯿﻤﺎﻧﺪ .

ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺭﺳﯿﺪ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ

ﺗﻤﺎﻡ ﺣﺮﻓﻬﺎﯼ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺳﺮﺕ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﺸﯿﺪ …

ﻭ ﺗﻮ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺩﺭﮎ ﺧﻮﺍﻫﯽ ﮐﺮﺩ

ﭼﺮﺍ ﮔﻔﺘﻪ ﺍﻧﺪ :

ﺩﻧﯿﺎ ، ﺩﺍر ِﻣﮑﺎﻓﺎﺕ ﺍﺳﺖ !

دل شکستن بی جواب نمیماند

ﭼﻮﺏ ﺗﻨﺒﻴﻪ ﺧﺪﺍ ﻧﺎﻣﺮﺋﻴﺴﺖ …

ﻧﻪ ﻛﺴﻲ ﻣﻴﻔﻬﻤﺪ ,ﻧﻪ ﺻﺪﺍﻳﻲ ﺩﺍﺭﺩ …

ﻳﻚ ﺷﺒﻲ ﻳﻚ ﺟﺎﻳﻲ …

ﻭﻗﺘﻲ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﺑﻐﺾ ,ﻧﻔﺴﺖ ﻣﻴﮕﻴﺮﺩ …

ﺧﺎﻃﺮﺕ ﻣﻲ ﺁﻳﺪ …

ﻛﻪ ﺷﺒﻲ ﻳﻚ ﺟﺎﻳﻲ …

ﺑﺎﻋﺚ ﻭ ﺑﺎﻧﻲ ﻳﻚ ﺑﻐﺾ ﺷﺪﻱ

ﻭﺩﻟﻲ ﺳﻮﺯﺍﻧﺪﻱ …

ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﻓﻜﺮ ﻧﻤﻴﻜﺮﺩﻱ ﺑﻐﺾ

ﭘﺎﭘﻲ ﺍﺕ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ …

ﻭ ﺷﺒﻲ ﻳﻚ ﺟﺎﻳﻲ …

ﻣﻴﻨﺸﻴﻨﺪ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ ﻧﻔﺴﺖ …

ﻭ ﺗﻮ ﻫﻢ ﺑﺎﻻﺟﺒﺎﺭ …

ﻫﺮ ﺩﻗﻴﻘﻪ ﺻﺪﺑﺎﺭ …

ﻣﺤﺾ ﺁﺯﺍﺩﻱ ﺭﺍﻩ ﻧﻔﺴﺖ …

ﺑﻐﺾ ﺭﺍ ﻣﻴﺸﻜﻨﻲ …

ﺁﺭﻱ , ﺍﻳﻦ ﭼﻮﺏ، ﭼﻮﺏِ ﺧﺪﺍﺳﺖ ….

میلاد مادر

#آیینه_خدا

#زهـــرا بهانه ایست که عالم بناشود

او آمده که #مادر آیینه هــاشود

او آفریده گشت که یک چند مدتی

نورخدا به روی زمین جابه جاشود

او ازخدا رسید به پیغمبر خـــدا

تا قفل پلکهای شده بسته وا شود

اوآفریده شدکه دراین روزهای سخت

#زهرا شود،علی شود و مصطفی شود

او#مادر تمامی دلهای حیدری است

باید که کفو #فاطمه شیر خدا شود

هرکس مگر که مادرمعصوم میشود؟

او آمده که مادر کرب وبلا شود

#زهرا اگر نبود چگونه به عالمی؟

صدها روایت از می #کوثر عطا شود

بی اذن #فاطمه کسی اصلا اجازه داشت؟

بر روی خاک واوج فلک پیشواشود؟

ای خوشبحال آنکه درآن لحظه حساب

با انتخاب مادری او سوا شود

#مادر سلام روز ظهورت مبارک است

لعنت برآنکه منکر صدق شما شود

مارا گدای خانه لطفت حساب کن

 مارا برای نوکریت انتخاب کن…

لایکلف الله نفسا الا وسعها

 داشتم فکر میکردم زندگی خیلی سخته،مشکلات تمومی نداره،ودیگه خسته شدم.اماجالبه بازهم ایستادم وزندگی میکنم،منی که خستم وکم آوردم وگاهی بی طاقت شدم،چطور هنوز سرپام؟؟؟اصلا چرا انقدر مشکل؟؟؟

امروز این آیه را خوندم که”لا یکلف الله نفسا الا وسعها لها ما کسبت وعلیها ماکتسبت..."کمی تامل…جواب همینجاست.خداحواسش هست بیش از توان کسی نه براش تکلیف کرده ونه سختی مقدرکرده.اگه گاهی میبینیم خیلی زندگی درهم وبرهمه،علتش اینه که"علیها ماکتسبت"…

زندگی همراه توانمون جلو میره،اسلام دین سختی نیست،تکلیف بیش ازحد تعیین نکرده،این ما هستیم که سختش میکنیم وتوی سختی سراغ هرکسی میریم جز اصل کاری…

اما ادامه آیه”ربنا لا تواخذنا ان نسینا او اخطانا،ربنا و لا تحمل علینا اصرا کما حملته علی الذین من قبلنا،ربناو لاتحملنا مالا طاقه لنا به واعف عنا واغفرلنا وارحمنا انت مولانا فانصرنا علی القوم الکافرین”چه دعای خوبی…درخواست بخشش،آرامش و…یادآوری اینکه مولای ما خداست وچه چیزی بهتر وآرام بخش تر ازاین؟؟؟

واقعا به آرامش رسیدم.میخوام این جمله را بنویسم بزنم به دیوار اتاقم تا همیشه جلو چشمم باشه وهیچوقت از یادم نره که”خداهست…