رؤیای اربعین
بعد نماز سربند «یازهرا(س)» را از روی چادر روی پیشانیم بستم. کوله را برداشتم و بند کفشهایم را محکم کردم و از چادر بیرون آمدم. چشمانم را بستم و نفس عمیقی کشیدم. خنکای نسیم صبحگاهی انرژیام را بیشتر کرد. خبری از خستگی شب قبل نبود، باصدای مادر به خودم آمدم: کجایی بیا باباتم منتظره. چشمانم را باز کردم و به صورتش لبخندی زدم و به راه افتادیم تا به پدر که کمی جلوتر ایستاده بود برسیم.
پدر چفیهاش را روی گردنش انداختهبود و سرحال بنظر میآمد.
_ سلام بابا صبح بخیر،معلومه خستگیات در رفته.
_ سلام صبح شمام بخیر.آره خدا خیرشون بده دیشب یه پسربچه پاهام رو با آبگرم ماساژ داد و انگار هرچی درد و خستگی بود با خودش برد.
مادر چادرش را مرتب کرد و گفت: بریم تا هوا گرم نشده.
دوباره سه نفری به راه افتادیم. از همه سن و از همه قشری آمدهبودند.
پیر وجوان،حتی کودکان را هم با کالسکه با خودشان همراه کرده بودند. برخی هم با ویلچر میآمدند.
هیچ چیزی جز عشق نمیتوانست این جمعیت را با شرایط مختلفی که داشتند به اینجا بکشاند.
کمی جلوتر یک موکب بود، بوی اسفند و چای تازهدم و نوای نوحه عربی اشتیاقم را به نوشیدن چای دوچندان کرد.
پدر و مادر کنار دیوار نشستند و من جلو رفتم تا چای بگیرم. نوجوانی۳استکان چای و خرما بدستم داد. کنار پدر و مادر برگشتم و سینی کوچک را جلویشان گذاشتم. انگار آن خرما و چای در آن استکان باریک و کوچک مزه دیگری داشت. جرعه جرعه مینوشیدم مبادا تمام شود.
کمی که خستگی از تنمان رفت پدر بلند شد و با چفیه عرقش را پاک کرد وگفت: پاشید بریم دیگه چیزی نمونده، بلکه نماز ظهر برسیم.
مادر نم اشک را از گوشه چشمش پاک کرد و گفت: انشاءالله، یا اباعبدالله… پاشو دختر تو که از ما خستهتری.
گفتم: بد عادتم مامان، خودم اعتراف میکنم به تنبلیم.
خورشید وسط آسمان میدرخشید و تمام تلاشش را میکرد که گرمایش را به تن زمین و به جان راهپیمایان بریزد. به چهرهها نگاه کردم؛ انگار شوق رسیدن به حرم همه را از گرما غافل کردهبود که هرچه تندتر قدم برمیداشتند.
کمی جلوتر کنار جاده چشمم به دخترکی افتاد که با پارچ و لیوان نشسته بود به نزدیکش رسیدیم. بلند شد و با چشمان منتظر جلو آمد و به عربی گفت: الماء البارد
لبخند زدم و گفتم: نعم، شکرا
و در دلم گفتم: خوب است یکیدوکلمه عربی یاد گرفتم. به یاد لبان تشنه امام حسین(ع) آب نوشیدیم. پدر ومادر حرکت کردند اما من کنار دخترک زانو زدم و گیرهسر صورتی گلدار را از توی کولهام درآوردم و به طرفش گرفتم. شادی در چشمانش برق زد و دو دستی آن را از من گرفت و گفت: حبالحسین…
بوسهای برسرش زدم و به طرف پدر ومادر به راه افتادم. ساعتی بعد ازدحام جمعیت بیشتر و بیشتر میشد، صدای اذان بلند شده بود، از لابلای جمعیت چیزی نمیدیدم ولی از حس و حال اطراف فهمیدم که به محدوده بینالحرمین رسیدهایم. پاهایم سست شد واشکهایم سرازیر شد باورش برایم مشکل بود من و بینالحرمین؟ آرزوی چندین ساله… سعی میکردم هرچه زودتر گنبد را ببینم. صدای نوحه عربی و سینهزنی میآمد، نگاه کردم اطراف کسی درحال عزاداری نبود پس این صدا… ناگهان از خواب پریدم؛ بالش زیر سرم خیس بود و تلویزیون در مقابلم روشن بود و مراسم عزاداری را از حرم آقا اباعبدالله(ع) نشان میداد و زیر نویس تلویزیون آمار مبتلایان را نشان میداد. من توی خانه بودم، قرار بود امسال با پدرومادر سه نفری پیادهروی اربعین برویم که این ویروس منحوس آرزو را بردلم گذاشت.
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط نسیم در 1400/06/14 ساعت 11:52:00 ق.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |