قدم‌های دل‌نشین

نمیدانم چه شد که میان این افکار پرنده خیالم پرکشید و سردیوار حیاط مادربزرگ نشست، و دلم گوش سپرد به صدای قدم‌های آهسته مادربزرگ به همراه صدای عصایش که آن را آرام به زمین می‌زد.
به خلاف این کودک مادربزرگ عجله‌ای نداشت که عمری راه رفته بود و می‌دانست دنیا خبری نیست و ارزش حرص و جوش و غصه را ندارد.
چقدر دلم برایش تنگ شده، برای مادربزرگی که دیگر نیست و ما باید به نبودش عادت کنیم. :’(
در همین افکار بودم که پدر و مادرم از بیرون آمدند، سرانگشت آرامش به قلبم ضربه زد که هنوز هم هست صدای قدم‌های دلنشینی که تا عمق جانم بنشیند، قدم‌های کسانی که تا هستند باید حواسمان به آن‌ها باشد.
کسانی که تمام جوانیشان را برای آرامش و آسایش ما گذاشتند وهنوز هم تکیه‌گاه زمینی ما هستند، قدم‌هایی که باید بر آن‌ها بوسه زد… :)

#به_قلم_خودم

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی
This is a captcha-picture. It is used to prevent mass-access by robots.