فریب

در حین خوردن دوباره ذهنش به سمت آن شب رفت. وقتی از دانشگاه برگشت هزاران فکر به سرش زد که چطور پدر و مادر را راضی به رفتن کند. اما هرچه کرد دید نه میتواند و نه دوست دارد که به آنها دروغ بگوید و باعث شود اعتمادی که بینشان بود ترک بردارد.
این بود که عصر که طبق معمول برای صرف چای دورهم نشسته بودند ماجرا را گفت و همانطور که انتظارش رت داشت با مخالفتشان روبرو شد. ولی آنقدر التماس کرد و قول داد که بیشتر از یک ساعت نماند که بالاخره آنها مجاب شدند اما به شرطی که پدر او را برساند و سر ساعت بدنبالش بیاید. ابتدا قبول کرد و چیزی نگفت اما موقع رفتن گفت: خب اگه دوستام منو ببینن مسخرم میکنن. من دیگه 19 سالمه اونوقت مث بچه‌ها با بابام برم؟
مادر گفت: چه اشکالی داره این نشون میده برای ما مهم هستی مگه بده؟
شبنم گفت: آخه پس من کی باید یادبگیرم خودم از پس خودم بربیام؟ بعدم مگه جای دوری میرم، یا یه شهر دیگس؟ اینجا که تقریبا همه همدیگه رو میشناسن.
پدرگفت: ولی ما مرجان و خانوادش رو نمیشناسیم.
شبنم مستاصل به آنها نگاهی کرد و گفت: فقط همین یک شب، خواهش میکنم.
و به ناچار آنها قبول کردند و او با خوشحالی از خانه بیرون رفت. تاکسی که پدر خبر کرده بود سرکوچه منتظر بود. شبنم سوارشد و سرخیابانی که منزل مرجان بود پیاده شد. خانه مرجان آن طرف خیابان بود، همان خانه شیک و مجللی که لنگه‌اش در شهر نبود. شبنم داشت از خیابان میگذشت و تمام حواسش به مهمانی بود که ناگهان ماشینی که به سرعت درحال عبور بود با او برخورد کرد و او را محکم به زمین زد، شبنم تنها توانست دستش را سپر سرش کند که به جایی نخورد چند ثانیه بعد درد در تمام پایش پیچید و نمیتوانست تکان بخورد. راننده که همان موقع به سرعت از آنجا رفت. خانمی که با فرزندش درحال عبور بود به او کمک کرد تا بلندشودو روی جدول بنشیند و بعد با اورژانس تماس گرفت، میخواست تا بیمارستان بیاید ولی شبنم از او تشکر کرد و گفت که به خانواده اطلاع داده و می‌آیند. دکتر گفته بود که پایش شکسته و دستش هم ضربه دیده ولی بزودی خوب میشود، فقط باید یک هفته استراحت مطلق باشد وبعد از آن دستش مشکلی نخواهد داشت ولی تا یکماه باید با عصا راه برود و بهتر است ده، پانزده روز قید دانشگاه را بزند.
و حالا ده روز گذشته بود و شبنم دلش برای درس و دانشگاه تنگ شده بود از طرفی هیچ خبری از مرجان نداشت. فقط بعد تولد عکسهای جشن را در صفحه‌اش دیده بود و کلی گریه کرده‌بود که نتوانسته برود. دوسه روزی میشد که دیگر مرجان در صفحه‌اش هیچ عکس و پستی نگذاشته بود. دوباره گوشی را کنار گذاشت میخواست بلند شود تا ظرف غذا را بشوید که پیامی از مهتاب دریافت کرد، میخواست طبق معمول رد کند ولی بازش کرد: سلام، شبنم بهتری؟ هنوز نمیخوای جوابم رو بدی؟ جات توی دانشگاه خالیه، راستی یه خبر از مرجان دارم برات.
با خواندن اسم مرجان کنجکاو شد و شماره مهتاب را گرفت. وقتی مهتاب فهمید او تنهاست اجازه گرفت و گفت تا نیم ساعت دیگر می‌آید.
قسمت سوم

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی
This is a captcha-picture. It is used to prevent mass-access by robots.