فریب
روز اول دانشگاه بود با دوست صمیمیاش مهتاب وارد کلاس شدند و ردیف یکی به آخر نشستند.
صندلیهای سمت چپ پسرها نشسته بودند و سمت راست دخترها.
با مهتاب مشغول صحبت بود که او وارد شد، قد متوسطی داشت با مانتو و شلوار شیک کرم رنگی که پوشیده بود و کفش و مقنعه شکلاتی. دستهای از موهای طلاییش از گوشه مقنعه بیرون بود. با لبخند کنار آنها آمد، فقط یک صندلی کنار شبنم و یک صندلی ردیف جلو خالی بود. دستش را جلو آورد و گفت: سلام. من مرجانم میتونم پیش شما بشینم، جلو رو دوست ندارم اگرم نه که باید برم قسمت آقایون. و خندهی شیطنت آمیزی کرد. شبنم درحالیکه دستش را جلو میبرد گفت: بفرمایید منم شبنمم و اینم دوستم مهتاب.
مهتاب جواب سلام را داد و ساکت شد، دختر ساکتی بود.
شبنم به صورت مرجان نگاه کرد چشمانی آبی و بینی کشیدهای که معلوم بود جراحی زیبایی شده. به قیافه و سر و وضعش میخورد از خانوادهای مرفه باشد اما در رفتارش غروری نبود.
چند روزی گذشت، مرجان به ظاهر دختری شادو سرزنده نشان میداد، زیاد شوخی میکرد و با همه دوست شده بود. حتی گاهی سربسر پسرهای کلاس میگذاشت که باعث خنده همه میشد. کم کم شبنم جذب سرزندگیاش شد ولی مهتاب عقیده داشت افراط میکند و یکجور سبکی در رفتارش هست و بهتر است کمی وقار داشته باشد.
مهتاب و شبنم زیاد اهل فضای مجازی نبودند اما با حرفها و تعریفهای مرجان، شبنم اینستاگرام هم نصب کرد و از مهتاب هم خواست ولی او گفت که ترجیح میدهد از یکی دو پیامرسان ایرانی استفاده کند و بقیه ساعاتش را در فضای حقیقی بگذراند.
مدتی بعد ورد زبان شبنم شده بود پستهای مرجان وتعریف برای مهتاب. که گاهی با اوهمراه میشد و گاهی تنها به چند هشدار ساده بسنده میکرد. ولی انگار شبنم رفته رفته وابسته مرجان شد.
تا اینکه حدود ده روز پیش مرجان برای تولدش مهمانی ترتیب داد و از همه دعوت کرد. مهتاب گفت: مبارکت باشه، ولی ما شبها میریم خونه پدربزرگ و مادربزرگم. هدیهت رو برات میارم بشرطی کیک برام بیاری.
و اینطوری از رفتن خودش را راحت کرد چون هیچ تمایلی به شرکت نداشت، حتی بعد به شبنم گفت حاضراست اجازه بگیرد تا خودشان دوتایی به پارک یا شهربازی بروند ولی شبنم به مهمانی نرود ولی طبق معمول شبنم گفت: واااا مهتاب، حالا یه شبه. اصن تو چرا با مرجان لج شدی مگه چشه؟ خب با پسرا شوخی میکنه منم دوست ندارم ولی به ما ربطی نداره که. توهم شدی مث مامان و بابام که مخالف مرجانن. وای مهتاب حالا چجوری اونا رو راضی کنم که بذارن فقط یه امشبو برم.
بعد نگاهی ملتمسانه به او کرد و گفت: مهتاب من باهات میام پارک اما فقط یه ساعت بعدش میرم مهمونی تو نخواسی نیا ولی اگه به مامان بابا بگم باتو میرم پارک راضی میشن. فقط بیا دنبالم. میای؟
مهتاب گفت: معلومه که نه، اگه طوریت بشه تو مهمونیای که معلوم نیس چه خبره من چی جواب بدم؟
و شبنم از همان لحظه با مهتاب قهر کردهبود و حتی به پیامها و تلفنهای مهتاب در این مدت جواب نداده بود.
صدای جلز و ولز پلو و قرمهسبزی او را از خاطراتش بیرون کشید.بلند شد،غذا را از روی گاز برداشت و در بشقاب کشید و مشغول خوردن شد.
قسمت دوم
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط نسیم در 1400/06/30 ساعت 12:14:00 ب.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |