فریب
با صدای زنگ تلفن بیدار شد. چشمانش را باز کرد، در تاریکروشن اتاق ساعت را نمیدید. صدای تلفن فقط باعث شد چشمانش را باز کند اما هیچ حرکتی به خودش نداد، پس از چند زنگ دیگر خودِ تلفن دست از تقلا برداشت و ساکت شد.
هنوز بیحوصله بود. در تاریکی فقط به اطراف نگاه کرد؛ آب دهانش را که قورت داد تلخیاش اخمهایش را درهم کشید. خانواده قرار بود بعد از ظهر به باغهای اطراف بروند و در اصل برنامه را بخاطر او چیدهبودند اما حوصله بیرون رفتن نداشت و آخر سر هم با بدخلقی گفتهبود: اگه خیلی به فکر منید بذارید یکم تو حال خودم باشم، بیام فقط اذیت میشم. بعد از رفتنشان دوباره درگیری ذهنیاش شروع شد:
_چطور دلت اومد بداخلاق؟! همینه نازت رو کشیدن لوس شدی؟
+برو بابا، کی نازم رو کشیده؟ اینا بخاطر خودشون خواستن برن حالا یه منتی هم سرمن گذاشتن که واسه خاطر تو.
_خب میرفتی، شاید ایندفعه بد نبود
+ببین حوصله ندارم، دوباره نصیحتا شروع نکن
_خیلی خوب بابا. حالا آروم باش میخوای چه کنی تنها تا آخرشب؟
+هرکاریه میکنم. اصلا اگه تو ساکت بشی میخوابم.
وبعد کتابش را برداشت و مشغول مطالعه شد، کمی که خواند چشمانش سنگین شد و به خواب رفت.
وحالا با زنگ تلفن بیدار شدهبود. چند دقیقه بعد صدای گوشی همراهش بلندشد. به صفحه گوشی نگاه کرد مادرش بود.
_الو
+الو خواب بودی؟
_هوم
+ببین غذا تو یخچاله گرم کن بخور، گشنه نمونیا. ماهم زودتر میایم.
_باشه، خداحافظ.
با صدای شکمش از روی ناچاری بلند شد وگفت: اونموقع تاحالا یادت نبود اسم غذا اومد صدات در اومد؟
میخواست از روی زمین بلند شود که دردی که در پایش پیچید بخاطرش آورد که هنوز پایش در گچ است.
بغض گلویش را گرفتهبود. نگاهی به گوشی کرد ساعت 7:2٠ دقیقه بود.
عصایش را برداشت و با تکیه به آن تا نزدیک کلید برق رفت. چراغ را روشن کرد که صدای اذان بلند شد. آرام آرام به طرف دستشویی رفت تا وضو بگیرد. بعد وضو به اتاق برگشت، سعی کرد خودش راه برود اما دو قدم که برداشت دردش بیشتر شد. روی صندلی نشست اصلا دوست نداشت اینطور نماز بخواند. دوباره اشکش سرازیر شد. کمی بعد نمازش را خواند و به طرف آشپزخانه رفت. ظرف قورمهسبزی که از ظهر مانده بود روی گاز گذاشت و روی صندلی نشست. گوشیاش را برداشت، فورا سراغ اینستاگرامش رفت شاید حالا بعد ده روز مرجان پیامی داده باشد ولی هیچ خبری نبود، حتی نسبت به پستش که عکس پای گچ گرفته را گذاشته بود هیچ واکنشی نشان ندادهبود و صفحات خودش دوباره پر بود از عکسهای مهمانی و گردش.
به خودش گفت: تقصیر خودته، اگه رفتهبودی توهم الان گردش بودی، با کی لج کردی نرفتی؟ فکر کردی مرجان پیام میده و تو نمیبینی.
سرش را روی میز گذاشت و اتفاقات چند ماه گذشته را مرور کرد…
قسمت اول
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط نسیم در 1400/06/29 ساعت 03:41:00 ب.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |