رحمت للعالمین

 وَمَا أَرْسَلْنَاکَ إِلَّا رَحْمَةً لِلْعَالَمِین 1
پس از سالها دوری از وحی، لطف الهی شامل حال انسان شد. روز بیست و هفتم رجب، بنا به فرموده امیرالمؤمنین(ع) «فریاد شیطان شنیده شد» چرا که بهترین خلق خدا برای رسالت و نبوت #مبعوث شد. بعثتی که نجات دهنده جان آدمی بود.
محمد(ص) جلوه‌ای کامل از رحمت الهی بر انسانها و نه تنها انسان که بر ملائکه و تمام مخلوقات است چرا که او #رحمة_للعالمین است.
او نجات دهنده انسان از تاریکیهای جهل و روشن کننده راه سعادت است. اوست که شرافت و منزلت حقیقی انسان را به او بازگرداند و او را از ذلت و نفس رهانید. تمام فرامینش الهی است: وَمَا یَنْطِقُ عَنِ الْهَوَىٰ،إِنْ هُوَ إِلَّا وَحْیٌ یُوحَىٰ 2

#وحی از جانب معبود و معشوق به #امین ترین بندگان. این است #رحمت بودنش.
او سراسر #مهر و #عطوفت بود،حتی با کسانی که او را #عصیان می‌کردند و می‌آزردند. سیره و رفتارش درسی برای جهانیان است که راه #مهر را در پیش گیرند که این همان راه #آرامش و #سعادت است.

#محبت #عفو #گذشت #مشورت #عزم_راسخ و #توکل

برای رسیدن به خداوند و راهکار تمامی مشکلات و تنهایی‌ها و… جز این چه می‌تواند باشد؟
فَبِمَا رَحْمَةٍ مِنَ اللَّهِ لِنْتَ لَهُمْ ۖ وَلَوْ کُنْتَ فَظًّا غَلِیظَ الْقَلْبِ لَانْفَضُّوا مِنْ حَوْلِکَ ۖ فَاعْفُ عَنْهُمْ وَاسْتَغْفِرْ لَهُمْ وَشَاوِرْهُمْ فِی الْأَمْرِ ۖ فَإِذَا عَزَمْتَ فَتَوَکَّلْ عَلَى اللَّهِ ۚ إِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ الْمُتَوَکِّلِینَ 3
او عین و حقیقت #رحمت الهی است که خدا او را به #استغفار امت گنهکار امر کرد و طلب مغفرت او که #حبیب_الله است رد نمی‌شود.
🌺 عید رحمت مبارک 🌺

#نون_والقلم

ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1. انبیاء، 1٠7
2. نجم، 3و4
3. آل‌عمران، 159

َ

دوستی

به نظرم #دوستی مثل یه تُنگ بلوری میمونه که دوتا دوست مثل اون دوتا ماهی 🐟 توی تنگ به هم انس میگیرن، به هم دلخوشن و دورهم میگردن و شادن. 😍
ولی مهمترش آبه توی تنگه که اگه نباشه دیگه ماهی هم نیست که بخواد دوستی داشته باشه یا زندگی کنه. اون آب همون #عشق زلال و حیات‌بخش خداست. 🌸
ولی اگر یه روز تنگ بلوری بشکنه…دیگه ماهیا از هم جدا میشن، اگر دور از هم بیفتن و بهم کمک نکنن هرکدوم یه گوشه تلاش و تقلا میکنن و اینجا هرکدوم به آب نزدیکترن و بتونن خودشون رو بهش برسونن زنده میمونن و اون یکی ممکنه برای همیشه بره. ولی اگه هردو نزدیک هم باشن و بهم کمک کنن و باهم به آب برسن میتونن بازهم کنار هم باشن برای همیشه. 🙂
میخوام بگم مواظب تنگ بلوریتون باشید که حتی ترک برنداره اگرم برداشت مواظب آبش باشید انقدر به خدا نزدیک باشید و هوای هم رو داشته باشیدکه نخواید زیاد رو خاک تقلا کنید و خدا خودش همه چیا درست کنه 💫 🌺 💫 🌺 💫

#نون_والقلم

خواص و مضرات سبزی پاک کردن

#طنز #صرفا_جهت_لبخند

یکی از نعمات ویژه، متنوع و پرفایده خداوند #سبزی 🌿 🍀 است. این ماده خوراکی باید قبل از مصرف پاک شود، مانند بسیاری از کارهای ما که بهتراست قبل از به‌کارگیری پاکسازی شود همچون زبان وذهن و روح.
اما #خواص این امر مهم یعنی سبزی پاک کردن:
مهم‌ترین و بارزترین خاصیت آن جمع شدن تعدادی از افرادخانواده، اقوام، همسایگان یا دوستان بنا به شرایط است. که این امر مهم خود فواید بسیاری را دربر دارد.
البته در شرایط کنونی کرونا این اجتماع عظیم در بسیاری از جوامع مورد غفلت واقع شده اما طبق اخبار و تصاویر واصله در برخی مناطق با تغییر شیوه بصورت فضای باز حیاط یا کوچه، رعایت فاصله اجتماعی و زدن ماسک همچنان به زنده‌ نگه‌داشتن این امر اهتمام میورزند.
خاصیت دیگر اینکه در طی عملیات پاک کردن سبزی میتوان از اخبار و حوادث روز با خبر شد که در صورت #ثقه بودن #مخبر، خبر قابل قبول قبول است والا رد میشود، که در اکثر موارد اینگونه نیست.
اما از #مضرات آن تنها به یک مورد اکتفا میکنیم که بسیار شایع و فراگیر بوده و دیده شده حتی کودکان نیز در صورت #وجود_مقتضی(حضور در جمع و تماس دست با سبزی) به آن مبتلا گشته‌اند و آن امر بسیار ناپسند #شایعه و #غیبت است. و با تلاش شبانه‌روزی دانشمندان همچنان علت ملازمه این دو امر مجهول مانده‌است.
البته در کنار آن فایده آشتی دونفر قابل ذکر است که درصورت تبانی دوشخص که باهم قهر بوده‌اند علیه شخص ثالث، آشتی برقرار گردیده.
در ادامه به بیان دو #راهکار جهت کاهش مضرات میپردازیم:
1_وجود بسیاری از مخلوقات خداوند یعنی حشرات گوناگون میتواند موجبات سرگرمی و آشنایی کودکان را با این موجودات ترسآور که نه چندش‌آور شود.
2_تنوع و شباهت بسیاری از سبزیجات مانند: شوید و رازیانه، گشنیز و جعفری، یونجه و شنبلیله و… میتواند وسیله‌ای برای آشنایی افراد مبتدی با این محصولات شود.
در صورت یقین به اینکه فلان سبزی مثلا جعفری است، بنابر #حجیت_قطع به همان عمل میشود. و درصورت #شک ابتدا از راههای حسی و سپس حدسی برای اثبات مطلوب اقدام میکنیم.
از جمله راههای حسی #مشاهده دقیق و کشف تفاوت آشکار و ظریف این دواست. دوم میتوان از حس #بویایی (درصورت آشنایی با رایحه مخصوص هرکدام) کمک گرفت و در آخر از حس #چشایی استفاده میکنیم. البته ساده ترین و سریع‌ترین راه استفاده از حس #شنوایی است بدین صورت که سبزی موردنظر را به بغل دستی نشان داده و سوال میکنیم. دراینجا بنا به پذیرش #حجیت_خبرواحد ثبت المطلوب و درصورت انکار حجیت آن را به باقی افراد نشان داده تا #تواتر حاصل شود. اگر با هیچکدام از اینها نتوان به نتیجه رسید درصورت وجود یقین سابق بر جعغری بودن، همان را #استصحاب میکنیم و درغیر اینصورت بنابر #احتیاط جمع بین دوسبزی(جعفری و گشنیز) میکنیم.

البته چون #قطع_قطاع و #شک_شکاک پذیرفته نیست توصیه میشود از آنجا که مهم #نیت است آن را رجاءً مصرف کرده، باشد که مورد قبول بدن قرار گیرد. لازم به ذکر است که در صورت اشتباه #آثار_وضعی آن مترتب خواهدشد.

#نون_والقلم

#فرصتی_برای_نوشتن

فریب

مهتاب به محض رسیدن شوخی کردنش را شروع کرد انگار نه انگار که شبنم ده روز به او بی‌اعتنایی کرده بود. _واای پاشو ببین چه گچ سفیدی، یعنی هیشکی تو خونه شما هوسش نکرده یادگاری بنویسه؟ آهان شایدم خواستن ولی تو که اخلاق نداری جرأت نکردن. چیه من کاری به این حرفا ندارم ماژیکت کو؟ اصن تو کیفم هست از خونه آوردم که یادگاری بکشم برات.
لبهای شبنم به لبخندی باز شد و بعد گفت: خب داری میکشی خبرت رو بگو.
مهتاب گفت: نشد دیگه اول تو بگو چیشدی و چرا جواب منا ندادی مگه من زدم بهت؟
شبنم ماجرای آن شب را تعریف کرد و گفت: فرداش که بهتر شدم به مرجان پیام دادم، حتی عکس پام رو فرستادم ولی هیچ جوابی بهم نداد. دیدی عکسای تولد رو؟ ظاهرا که خیلی خوش گذشته. میدونی مهتاب من فکر میکنم خدا منا دوست نداره، خدا نمیخواد من یکم شادی داشته باشم. ببین یه شبم که خواسم برم چی بسرم اومد؟ تازه اینجوری همه فکر میکنن من دست و پا چلفتی‌ام و نمیتونم مراقب خودم باشم. از اونطرف خودت شاهدی چقدر شوق درس و دانشگاه رو داشتم ولی حالا کلی عقبم و فکر کنم مجبور بشم مرخصی بگیرم.
مهتاب که دست از نقاشی و شعر نوشتن برداشته بود گفت: درس و دانشگاهو که خودت لجبازی کردی و گرنه من چندبار گفتم میام باهات کار میکنم عقب نمونی؟ دست و پا چلفتیم نیستی اتفاقه دیگه، اصلا اتفاق خوبی هم بود باید خداروشکر کنی که اینطور شد.
+برو بابا… ده روزه افتادم گوشه خونه شکر چیا کنم؟
_شکر اینکه بدتر ازین نشد، مثلا توکما نرفتی، شکر اینکه از حالا قدر نعمتای خدا رو میدونی. اصن گوش کن تا برات بگم ببینی که خدا چقدر تو رو دوست داشته که این اتفاق افتاده. فردای تولد مرجان یکی‌دوتا از بچه‌ها گفتن مهمونی مختلط بوده تو حاضر بودی بری؟ مرجان دروغ گفته بود که جشن دخترونس. مرجان حتی احوال تو رو هم نپرسید وقتی کلاس تموم شد رفتم تولدش رو تبریک بگم برگشت گفت فکر نمیکردم تو و شبنم انقد امّل باشید که نیاین.
اون حتی براش مهم نبود پات شکسته. ولی اینا مهم نیست، چند روز پیش ظاهرا عکسهایی که مرجان منتشر کرده از مهمونی چندجا پخش شده و برای چندتا از دخترای کلاس حرف دراومد و کار به شکایت کشید. مینا رو یادته؟ آبروش رفته، خواستگارش عکسش رو با یه پسر تو مهمونی دیده و کنار کشیده خانوادش کلی دعواش کردن دیگم دانشگاه نیومد. حالام مرجان دو روزه که بازداشته.
شبنم بهت زده به مهتاب نگاه کرد وگفت: بخاطر عکسها؟؟؟
مهتاب گفت: عکسها و چندتا کلاهبرداری اینترنتی دیگه،منکه گفتم فضای مجازی اگر بلد نباشی خیلی راحت گول میخوری،میدونی چندنفر رو فریب داده این مرجان؟ به نظرم کلا اینستات رو با اکانتت پاک کن،چون مرجان به عکسهات دسترسی داره بعید نیست ازش سوءاستفاده کنه. هی بهت گفتم عکست رو هرچند باحجاب نذار تو فضای مجازی.
شبنم گفت: برو بابا عکس با حجاب رو چکارش میتونه بکنه خب،اونم وقتی تو صفحه منه؟
+منکه سردر نمیارم ولی لیلا،همونیکه ته کلاس میشست…مجبور شده یه کارایی واسه مرجان بکنه تا عکساش رو پاک کنه.تازه اگه بکنه.
_لیلا که عکس بدی نذاشته
+بله ولی مرجان عکسهاش رو از صفحش برداشته و پخش کرده حتی اکانتش رو وشمارش رو حالام لیلا کلا گوشی رو گذاشته کنار.کاش خیلی راحت شماره به مرجان نمیداد یا صفحش خصوصی میکرد تازه اگر فایده داشته باشه.
اما شبنم راستش رو بخوای کلا مرجان اونی نیس که تو فکر میکنی. پدرش معتاده،مادرش ول کرده رفته و مرجان برای خرج خودش و باباش دست به هرکاری میزنه. مینا روزی که با گریه از دانشگاه میرفت گفت به شبنم بگو خوب کاری کرد نیومد،برای شکایت که رفتن فهمیدن اون خونه اصلا مال مرجان اینا نیست بلکه مرجان اون خونه رو یه شب اجاره کرده به قیمت… ولش کن فقط بدون هیچکدوم اون عکسهایی که مرجان از خونه و مهمونی و غذا و کادوهاش و خانوادش میذاره واقعی نیست. نه مادری داره نه خواهر و برادری و نه پدر سرحال و پولداری. اون خودشم قربانی همین فضاشده ولی بجای نجات خودش توش غرق شد.
مهتاب چند لحظه سکوت کرد و بعد گفت: حالا بازم میگی خدا دوستت نداره؟ خیلی وقتا یه چیزایی هست ما فکر میکنیم خیره ولی در واقع شره و گاهی برعکسش.
شبنم پس از چند لحظه سکوت گفت: مهتاب، من اول از اینکه همراهیم نکردی خیلی از دستت ناراحت شدم ولی با رفتار امشبت شرمنده تو شدم. خیلی دوستت دارم و بیشتر خدا رو که دوست به این خوبی سر راهم گذاشت و من… اصلا خداروشکر که تصادف کردم.
هردو بلند خندیدند و شبنم ادامه داد: از فردا لطف میکنی درسای عقب موندم رو بهم یاد بدی؟ مهتاب کاش منم دید تو رو به دنیا داشتم خیلی قشنگه.
چند لحظه بعد با آمدن خانواده شبنم، مهتاب هم عازم رفتن شد و قرار شد فردا عصر برای درس به آنجا بیاید.
آن شب شبنم درد دلهای زیادی با خدا داشت و حس میکرد بیشتر از قبل خدا را دوست دارد.
قسمت آخر

فریب

در حین خوردن دوباره ذهنش به سمت آن شب رفت. وقتی از دانشگاه برگشت هزاران فکر به سرش زد که چطور پدر و مادر را راضی به رفتن کند. اما هرچه کرد دید نه میتواند و نه دوست دارد که به آنها دروغ بگوید و باعث شود اعتمادی که بینشان بود ترک بردارد.
این بود که عصر که طبق معمول برای صرف چای دورهم نشسته بودند ماجرا را گفت و همانطور که انتظارش رت داشت با مخالفتشان روبرو شد. ولی آنقدر التماس کرد و قول داد که بیشتر از یک ساعت نماند که بالاخره آنها مجاب شدند اما به شرطی که پدر او را برساند و سر ساعت بدنبالش بیاید. ابتدا قبول کرد و چیزی نگفت اما موقع رفتن گفت: خب اگه دوستام منو ببینن مسخرم میکنن. من دیگه 19 سالمه اونوقت مث بچه‌ها با بابام برم؟
مادر گفت: چه اشکالی داره این نشون میده برای ما مهم هستی مگه بده؟
شبنم گفت: آخه پس من کی باید یادبگیرم خودم از پس خودم بربیام؟ بعدم مگه جای دوری میرم، یا یه شهر دیگس؟ اینجا که تقریبا همه همدیگه رو میشناسن.
پدرگفت: ولی ما مرجان و خانوادش رو نمیشناسیم.
شبنم مستاصل به آنها نگاهی کرد و گفت: فقط همین یک شب، خواهش میکنم.
و به ناچار آنها قبول کردند و او با خوشحالی از خانه بیرون رفت. تاکسی که پدر خبر کرده بود سرکوچه منتظر بود. شبنم سوارشد و سرخیابانی که منزل مرجان بود پیاده شد. خانه مرجان آن طرف خیابان بود، همان خانه شیک و مجللی که لنگه‌اش در شهر نبود. شبنم داشت از خیابان میگذشت و تمام حواسش به مهمانی بود که ناگهان ماشینی که به سرعت درحال عبور بود با او برخورد کرد و او را محکم به زمین زد، شبنم تنها توانست دستش را سپر سرش کند که به جایی نخورد چند ثانیه بعد درد در تمام پایش پیچید و نمیتوانست تکان بخورد. راننده که همان موقع به سرعت از آنجا رفت. خانمی که با فرزندش درحال عبور بود به او کمک کرد تا بلندشودو روی جدول بنشیند و بعد با اورژانس تماس گرفت، میخواست تا بیمارستان بیاید ولی شبنم از او تشکر کرد و گفت که به خانواده اطلاع داده و می‌آیند. دکتر گفته بود که پایش شکسته و دستش هم ضربه دیده ولی بزودی خوب میشود، فقط باید یک هفته استراحت مطلق باشد وبعد از آن دستش مشکلی نخواهد داشت ولی تا یکماه باید با عصا راه برود و بهتر است ده، پانزده روز قید دانشگاه را بزند.
و حالا ده روز گذشته بود و شبنم دلش برای درس و دانشگاه تنگ شده بود از طرفی هیچ خبری از مرجان نداشت. فقط بعد تولد عکسهای جشن را در صفحه‌اش دیده بود و کلی گریه کرده‌بود که نتوانسته برود. دوسه روزی میشد که دیگر مرجان در صفحه‌اش هیچ عکس و پستی نگذاشته بود. دوباره گوشی را کنار گذاشت میخواست بلند شود تا ظرف غذا را بشوید که پیامی از مهتاب دریافت کرد، میخواست طبق معمول رد کند ولی بازش کرد: سلام، شبنم بهتری؟ هنوز نمیخوای جوابم رو بدی؟ جات توی دانشگاه خالیه، راستی یه خبر از مرجان دارم برات.
با خواندن اسم مرجان کنجکاو شد و شماره مهتاب را گرفت. وقتی مهتاب فهمید او تنهاست اجازه گرفت و گفت تا نیم ساعت دیگر می‌آید.
قسمت سوم

فریب

روز اول دانشگاه بود با دوست صمیمی‌اش مهتاب وارد کلاس شدند و ردیف یکی به آخر نشستند.
صندلی‌های سمت چپ پسرها نشسته بودند و سمت راست دخترها.
با مهتاب مشغول صحبت بود که او وارد شد، قد متوسطی داشت با مانتو و شلوار شیک کرم رنگی که پوشیده بود و کفش و مقنعه شکلاتی. دسته‌ای از موهای طلاییش از گوشه مقنعه بیرون بود. با لبخند کنار آن‌ها آمد، فقط یک صندلی کنار شبنم و یک صندلی ردیف جلو خالی بود. دستش را جلو آورد و گفت: سلام. من مرجانم میتونم پیش شما بشینم، جلو رو دوست ندارم اگرم نه که باید برم قسمت آقایون. و خنده‌ی شیطنت آمیزی کرد. شبنم درحالیکه دستش را جلو میبرد گفت: بفرمایید منم شبنم‌م و اینم دوستم مهتاب.
مهتاب جواب سلام را داد و ساکت شد، دختر ساکتی بود.
شبنم به صورت مرجان نگاه کرد چشمانی آبی و بینی کشیده‌ای که معلوم بود جراحی زیبایی شده. به قیافه و سر و وضعش میخورد از خانواده‌ای مرفه باشد اما در رفتارش غروری نبود.
چند روزی گذشت، مرجان به ظاهر دختری شادو سرزنده نشان می‌داد، زیاد شوخی میکرد و با همه دوست شده بود. حتی گاهی سربسر پسرهای کلاس میگذاشت که باعث خنده همه میشد. کم کم شبنم جذب سرزندگی‌اش شد ولی مهتاب عقیده داشت افراط میکند و یکجور سبکی در رفتارش هست و بهتر است کمی وقار داشته باشد.
مهتاب و شبنم زیاد اهل فضای مجازی نبودند اما با حرفها و تعریفهای مرجان، شبنم اینستاگرام هم نصب کرد و از مهتاب هم خواست ولی او گفت که ترجیح میدهد از یکی دو پیامرسان ایرانی استفاده کند و بقیه ساعاتش را در فضای حقیقی بگذراند.
مدتی بعد ورد زبان شبنم شده بود پست‌های مرجان وتعریف برای مهتاب. که گاهی با اوهمراه میشد و گاهی تنها به چند هشدار ساده بسنده میکرد. ولی انگار شبنم رفته رفته وابسته مرجان شد.
تا اینکه حدود ده روز پیش مرجان برای تولدش مهمانی ترتیب داد و از همه دعوت کرد. مهتاب گفت: مبارکت باشه، ولی ما شب‌ها میریم خونه پدربزرگ و مادربزرگم. هدیه‌ت رو برات میارم بشرطی کیک برام بیاری.
و اینطوری از رفتن خودش را راحت کرد چون هیچ تمایلی به شرکت نداشت، حتی بعد به شبنم گفت حاضراست اجازه بگیرد تا خودشان دوتایی به پارک یا شهربازی بروند ولی شبنم به مهمانی نرود ولی طبق معمول شبنم گفت: واااا مهتاب، حالا یه شبه. اصن تو چرا با مرجان لج شدی مگه چشه؟ خب با پسرا شوخی میکنه منم دوست ندارم ولی به ما ربطی نداره که. توهم شدی مث مامان و بابام که مخالف مرجانن. وای مهتاب حالا چجوری اونا رو راضی کنم که بذارن فقط یه امشبو برم.
بعد نگاهی ملتمسانه به او کرد و گفت: مهتاب من باهات میام پارک اما فقط یه ساعت بعدش میرم مهمونی تو نخواسی نیا ولی اگه به مامان بابا بگم باتو میرم پارک راضی میشن. فقط بیا دنبالم. میای؟
مهتاب گفت: معلومه که نه، اگه طوریت بشه تو مهمونی‌ای که معلوم نیس چه خبره من چی جواب بدم؟
و شبنم از همان لحظه با مهتاب قهر کرده‌بود و حتی به پیام‌ها و تلفن‌های مهتاب در این مدت جواب نداده بود.
صدای جلز و ولز پلو و قرمه‌سبزی او را از خاطراتش بیرون کشید.بلند شد،غذا را از روی گاز برداشت و در بشقاب کشید و مشغول خوردن شد.
قسمت دوم

فریب

با صدای زنگ تلفن بیدار شد. چشمانش را باز کرد، در تاریک‌روشن اتاق ساعت را نمی‌دید. صدای تلفن فقط باعث شد چشمانش را باز کند اما هیچ حرکتی به خودش نداد، پس از چند زنگ دیگر خودِ تلفن دست از تقلا برداشت و ساکت شد.
هنوز بی‌حوصله بود. در تاریکی فقط به اطراف نگاه کرد؛ آب دهانش را که قورت داد تلخی‌اش اخم‌هایش را درهم کشید. خانواده قرار بود بعد از ظهر به باغ‌های اطراف بروند و در اصل برنامه را بخاطر او چیده‌بودند اما حوصله بیرون رفتن نداشت و آخر سر هم با بدخلقی گفته‌بود: اگه خیلی به فکر منید بذارید یکم تو حال خودم باشم، بیام فقط اذیت میشم. بعد از رفتنشان دوباره درگیری ذهنی‌اش شروع شد:
_چطور دلت اومد بداخلاق؟! همینه نازت رو کشیدن لوس شدی؟
+برو بابا، کی نازم رو کشیده؟ اینا بخاطر خودشون خواستن برن حالا یه منتی هم سرمن گذاشتن که واسه خاطر تو.
_خب می‌رفتی، شاید ایندفعه بد نبود
+ببین حوصله ندارم، دوباره نصیحتا شروع نکن
_خیلی خوب بابا. حالا آروم باش میخوای چه کنی تنها تا آخرشب؟
+هرکاریه میکنم. اصلا اگه تو ساکت بشی می‌خوابم.
وبعد کتابش را برداشت و مشغول مطالعه شد، کمی که خواند چشمانش سنگین شد و به خواب رفت.
وحالا با زنگ تلفن بیدار شده‌بود. چند دقیقه بعد صدای گوشی همراهش بلندشد. به صفحه گوشی نگاه کرد مادرش بود.
_الو
+الو خواب بودی؟
_هوم
+ببین غذا تو یخچاله گرم کن بخور، گشنه نمونیا. ماهم زودتر میایم.
_باشه، خداحافظ.
با صدای شکمش از روی ناچاری بلند شد وگفت: اونموقع تاحالا یادت نبود اسم غذا اومد صدات در اومد؟
می‌خواست از روی زمین بلند شود که دردی که در پایش پیچید بخاطرش آورد که هنوز پایش در گچ است.
بغض گلویش را گرفته‌بود. نگاهی به گوشی کرد ساعت 7:2٠ دقیقه بود.
عصایش را برداشت و با تکیه به آن تا نزدیک کلید برق رفت. چراغ را روشن کرد که صدای اذان بلند شد. آرام آرام به طرف دستشویی رفت تا وضو بگیرد. بعد وضو به اتاق برگشت، سعی کرد خودش راه برود اما دو قدم که برداشت دردش بیشتر شد. روی صندلی نشست اصلا دوست نداشت اینطور نماز بخواند. دوباره اشکش سرازیر شد. کمی بعد نمازش را خواند و به طرف آشپزخانه رفت. ظرف قورمه‌سبزی که از ظهر مانده بود روی گاز گذاشت و روی صندلی نشست. گوشی‌اش را برداشت، فورا سراغ اینستاگرامش رفت شاید حالا بعد ده روز مرجان پیامی داده باشد ولی هیچ خبری نبود، حتی نسبت به پستش که عکس پای گچ گرفته را گذاشته بود هیچ واکنشی نشان نداده‌بود و صفحات خودش دوباره پر بود از عکس‌های مهمانی و گردش.
به خودش گفت: تقصیر خودته، اگه رفته‌بودی توهم الان گردش بودی، با کی لج کردی نرفتی؟ فکر کردی مرجان پیام میده و تو نمی‌بینی.
سرش را روی میز گذاشت و اتفاقات چند ماه گذشته را مرور کرد…
قسمت اول